شیداوصوفی قسمت بیست و چهارم
شیداوصوفی قسمت_بیست_و_چهارم
همیشه روانپزشک با همه مصاحبه میکند و بعد نظر کارشناسی اش را بیان میکند. مشکات سکوت کرد؛ دیگر حوصله حرف زدن نداشت؛ هرچه از گذشته و ازدواجشان میپرسیدیم میگفت، قبلا گفتم؛ خسته بود. دکتر گفت، نفر بعدی؟ گفتم: یا پرویز یا سیمین؟ سیمین را آوردند؛ بی آرایش، بیشتر از سی سال به نظر میرسید؛ گفت: من جزو این خانواده نیستم؛ بذارید برم. گفتم، به حاج علی اعتراف نکردی دختر منصور پروا، پدر بهار هستی. از مادر دیگه! گفت؛ این داستانی بود که مشکات بم یاد داد. من این خانواده رو نمیشناسم واقعا. من یه خیریه دارم برای بچه های کار. اونا پولشونو میریختن تو خیریه ما، طبق وصیت پدر بهار و بعد ما یه درصد کمی خودمون برمیداشتیم. بقیه شو میدادیم خودشون؛ اینجوری همه این سالا پولو صاحب شدن! خود منصور پروا هم برای اینکه مالیات نده، همین کارو میکرد. البته اون موقع، من بچه بودم؛ ولی یادمه مادرم همیشه ازش مینالید. گرچه به پولش احتیاج داشت. ببینید من فقط هفته ای دو سه بار به اون خونه سر میزدم. غذاشونو میپختم میذاشتم تو فریزر، رخت چرکا و ملافه ها رو مینداختم تو ماشین، همین. مشکات دستور داده بود موهامو مشکی کنم! که وقتی مردم رفت و امدمو به اون خونه میبینن فکر کنن خواهر بهارم! پرسیدم؛ خواهر بهار؟ گفت؛ بله؛ دریا... تنها کسیه که گاهی هنوز پاشو تو اون خونه میذاره؛ البته سالها خارج بوده؛ تازه اومده. گفتم، چند وقته؟ گفت؛ یه سالی میشه. شوهر و بچه
نداره؛ اونجا گمونم شغل مهمی داره.. میاد و میره گاهی... من واقعا فکر میکنم اینا همه خلن.. چون ارث زیادی بشون رسیده و منصور، پدربزرگشون برای قایم کردن پولش از خانواده و دولت، هر کاری میکرده؛ الان دارن با خیریه ما معامله میکنن. درصد میدن، پولشونو پس میگیرن... ما از هیچ جا حمایت نمیشیم؛ به اون پول احتیاج داریم! حالا منو جزو این مجنونا حساب نکنید! من جرممو میپذیرم؛ سازمان ما سی و پنج ساله فعالیت داره؛ مادرم زندگیشو روش گذاشته... گفتم پس اون کچل کردنت؟ اون روز و حال هیستریکت؟ گفت؛ نمایش بود! مشکات به من گفته بود شما رو بترسونم... من حتی زندانی نبودم؛ کلید داشتم... همه ش بازی بود. دکترشایان گفت؛ مشکات تعادل نداره؛ خودت میدونی! چرا بازی به این خطرناکی رو قبول کردی؟ اینجوری یه عمر برده اون میشدی! گفت چاره ای نداشتم... مادرم مریضه و خیریه مون داره ورشکست میشه. یه کم نقش بازی کردن چیزی از من کم نمیکرد. گفتم؛ دقیقا تو اون خونه چند نفر بودن و کار تو چی بود؟ گفت: مشکات، بهار و من.. هفته ای سه چهاربار برای غذا و نظافت سر میزدم؛ از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
همیشه روانپزشک با همه مصاحبه میکند و بعد نظر کارشناسی اش را بیان میکند. مشکات سکوت کرد؛ دیگر حوصله حرف زدن نداشت؛ هرچه از گذشته و ازدواجشان میپرسیدیم میگفت، قبلا گفتم؛ خسته بود. دکتر گفت، نفر بعدی؟ گفتم: یا پرویز یا سیمین؟ سیمین را آوردند؛ بی آرایش، بیشتر از سی سال به نظر میرسید؛ گفت: من جزو این خانواده نیستم؛ بذارید برم. گفتم، به حاج علی اعتراف نکردی دختر منصور پروا، پدر بهار هستی. از مادر دیگه! گفت؛ این داستانی بود که مشکات بم یاد داد. من این خانواده رو نمیشناسم واقعا. من یه خیریه دارم برای بچه های کار. اونا پولشونو میریختن تو خیریه ما، طبق وصیت پدر بهار و بعد ما یه درصد کمی خودمون برمیداشتیم. بقیه شو میدادیم خودشون؛ اینجوری همه این سالا پولو صاحب شدن! خود منصور پروا هم برای اینکه مالیات نده، همین کارو میکرد. البته اون موقع، من بچه بودم؛ ولی یادمه مادرم همیشه ازش مینالید. گرچه به پولش احتیاج داشت. ببینید من فقط هفته ای دو سه بار به اون خونه سر میزدم. غذاشونو میپختم میذاشتم تو فریزر، رخت چرکا و ملافه ها رو مینداختم تو ماشین، همین. مشکات دستور داده بود موهامو مشکی کنم! که وقتی مردم رفت و امدمو به اون خونه میبینن فکر کنن خواهر بهارم! پرسیدم؛ خواهر بهار؟ گفت؛ بله؛ دریا... تنها کسیه که گاهی هنوز پاشو تو اون خونه میذاره؛ البته سالها خارج بوده؛ تازه اومده. گفتم، چند وقته؟ گفت؛ یه سالی میشه. شوهر و بچه
نداره؛ اونجا گمونم شغل مهمی داره.. میاد و میره گاهی... من واقعا فکر میکنم اینا همه خلن.. چون ارث زیادی بشون رسیده و منصور، پدربزرگشون برای قایم کردن پولش از خانواده و دولت، هر کاری میکرده؛ الان دارن با خیریه ما معامله میکنن. درصد میدن، پولشونو پس میگیرن... ما از هیچ جا حمایت نمیشیم؛ به اون پول احتیاج داریم! حالا منو جزو این مجنونا حساب نکنید! من جرممو میپذیرم؛ سازمان ما سی و پنج ساله فعالیت داره؛ مادرم زندگیشو روش گذاشته... گفتم پس اون کچل کردنت؟ اون روز و حال هیستریکت؟ گفت؛ نمایش بود! مشکات به من گفته بود شما رو بترسونم... من حتی زندانی نبودم؛ کلید داشتم... همه ش بازی بود. دکترشایان گفت؛ مشکات تعادل نداره؛ خودت میدونی! چرا بازی به این خطرناکی رو قبول کردی؟ اینجوری یه عمر برده اون میشدی! گفت چاره ای نداشتم... مادرم مریضه و خیریه مون داره ورشکست میشه. یه کم نقش بازی کردن چیزی از من کم نمیکرد. گفتم؛ دقیقا تو اون خونه چند نفر بودن و کار تو چی بود؟ گفت: مشکات، بهار و من.. هفته ای سه چهاربار برای غذا و نظافت سر میزدم؛ از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
۴.۴k
۱۹ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.