رمان عشق پنهان پارت۴
سعید وقتی وحید اونو صدا زد برگشت و نگاه کرد:
باشه.
سعید اومد نزدیکتر تا بتونه حل کنه.
وحید:به مغزت فشار نیار نمی تونی!
ولی سعید باز داشت رو سوال حل میکرد.
پرش زمانی به ۱۶ فروردین بعد از تعطیلات عید:
الینا وسایلاشو جمع کرده بود و داشت صبحونه میخورد که بعدش بره مدرسه. چون مامانش اجازه داده بود تنهایی رفت.
براش تجربه جالبی بود.
از اونجایی که قبل از امتحانات فهپیده بود دوستاش باهاش پنهان کاری میکنن باهاشون قهر کرده بود و الان تنهای کامل بود.
پانیذ وقتی الینا رو دید تو صف اومد کنارش و شروع کرد ازbfجدیدش گفتن:
بابا طرف مافیاعههههه..فلان جوره بهمان جوره.
الینا هم فکر کرد که دیگه باهم صمیمی شدن. اون روز اومد تا با اونا بگرده سما و پانیذ گفتن میشه تو نیای؟
الینا هم خیلی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد:
الینا با خودش زمزمه میکرد و توی دفترش مینوشت:
میدونم هیچکس دوستم نداره. میدونم پانیذ هم به من فقط به عنوان جعبه یدک نگاه میکنه که هر وقت دوستای دیگش جور نشدن با من بگرده . دیگه نمیرم کیفشو بگیرم . پاش بریده که بریده . اگه نمی خواست با اونا اون بازی رو نمی کرد.
امروز هم نمیرم کمکش ببینه من باهاش قهر کردم.
ببین الینا مسخره بازی در نیار.......
میری و مث آدم به پانیذ کمک میکنی!
ولی اگه باز ایگنورم کرد چی؟
باهاش قطع ارتباط میکنی!اوکی؟ اگه هم نرفتی کمکش سیکتیر.....
.......................................................این حرفای متناقض صدای درون الینا بود که از پانیذ ناراحت شده بود.
دیگه نمی خواست با پانیذ دوست باشه و از طرفی هم اگه با اون دوست نمیشد تو تنهایی مطلق بود.
باید چیکار میکرد؟
پرش زمانی به چهلم دایی یوسف:
الینا آماده شد و همراه خانوادش به مراسم رفت. توی رستوران حواسش فقط به سعید بود نه کس دیگه ای !
ولی مگه اون میفهمید؟
خودشو زده بود به خنگی!
باشه.
سعید اومد نزدیکتر تا بتونه حل کنه.
وحید:به مغزت فشار نیار نمی تونی!
ولی سعید باز داشت رو سوال حل میکرد.
پرش زمانی به ۱۶ فروردین بعد از تعطیلات عید:
الینا وسایلاشو جمع کرده بود و داشت صبحونه میخورد که بعدش بره مدرسه. چون مامانش اجازه داده بود تنهایی رفت.
براش تجربه جالبی بود.
از اونجایی که قبل از امتحانات فهپیده بود دوستاش باهاش پنهان کاری میکنن باهاشون قهر کرده بود و الان تنهای کامل بود.
پانیذ وقتی الینا رو دید تو صف اومد کنارش و شروع کرد ازbfجدیدش گفتن:
بابا طرف مافیاعههههه..فلان جوره بهمان جوره.
الینا هم فکر کرد که دیگه باهم صمیمی شدن. اون روز اومد تا با اونا بگرده سما و پانیذ گفتن میشه تو نیای؟
الینا هم خیلی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد:
الینا با خودش زمزمه میکرد و توی دفترش مینوشت:
میدونم هیچکس دوستم نداره. میدونم پانیذ هم به من فقط به عنوان جعبه یدک نگاه میکنه که هر وقت دوستای دیگش جور نشدن با من بگرده . دیگه نمیرم کیفشو بگیرم . پاش بریده که بریده . اگه نمی خواست با اونا اون بازی رو نمی کرد.
امروز هم نمیرم کمکش ببینه من باهاش قهر کردم.
ببین الینا مسخره بازی در نیار.......
میری و مث آدم به پانیذ کمک میکنی!
ولی اگه باز ایگنورم کرد چی؟
باهاش قطع ارتباط میکنی!اوکی؟ اگه هم نرفتی کمکش سیکتیر.....
.......................................................این حرفای متناقض صدای درون الینا بود که از پانیذ ناراحت شده بود.
دیگه نمی خواست با پانیذ دوست باشه و از طرفی هم اگه با اون دوست نمیشد تو تنهایی مطلق بود.
باید چیکار میکرد؟
پرش زمانی به چهلم دایی یوسف:
الینا آماده شد و همراه خانوادش به مراسم رفت. توی رستوران حواسش فقط به سعید بود نه کس دیگه ای !
ولی مگه اون میفهمید؟
خودشو زده بود به خنگی!
- ۹۰۶
- ۲۵ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط