هر شب به تیرگیِ و سیاهیِ مطلقِ آسمان که نگاه میکنم ، یادِ
هر شب به تیرگیِ و سیاهیِ مطلقِ آسمان که نگاه میکنم ، یادِ چشمانِ سیاهت ...
هوش از سرِ زندگی ام میپراند ...
راستی تو چگونه با آن چشم های نیمه ی شبهایِ خسته با من حرف میزدی ؟؟
ساکت میماندی انگار ، اما سرتاسر حرف بود و شکایت ...
حرف بود و دلتنگی ...
حرف بود و دلدادگی ...
میگفتی و خودت هم میخندیدی ، انقدر که چشمهایت به اشک مینشست ...
من همه ات را بلدم جانم ...
همه شان را ، آن نگاهِ دل فریبت را هم ...
اصلن میخواهی نگاهت را ،
سیاهیِ چشمهایت را از نو بسازم؟!
میخواهی برایت از یک دلبرِ خسته بگویم که همه یِ ذوقش زُل زدن به شبهایِ چشمهایت است؟!
به هر که میگویم انگار باورش سخت است برایشان ، ولی من تو را در پَستویِ شبهایم دیده ام جانم ...
مرا دیوانه ای مثالِ مجنون میخوانند ...
میشود بیایی؟! شبهایم را کامل تر کنی ،
ساکت بمان ، من تو را میخوانم .
تا همه ی کسانی که روزی باورکردنت سخت ترین کارِ ممکنشان بود ...
زیرِ بارِ آمدنت از حسادت ،،،
بودنمان را جار بزنند…
من میخواهم با نگاهت سالها عاشقی کنم ...
اگر با نگاهِ گوش نوازَت تا ابدیّتِ خودم ادامه دهم...!
#مژگان_یعقوبی
هوش از سرِ زندگی ام میپراند ...
راستی تو چگونه با آن چشم های نیمه ی شبهایِ خسته با من حرف میزدی ؟؟
ساکت میماندی انگار ، اما سرتاسر حرف بود و شکایت ...
حرف بود و دلتنگی ...
حرف بود و دلدادگی ...
میگفتی و خودت هم میخندیدی ، انقدر که چشمهایت به اشک مینشست ...
من همه ات را بلدم جانم ...
همه شان را ، آن نگاهِ دل فریبت را هم ...
اصلن میخواهی نگاهت را ،
سیاهیِ چشمهایت را از نو بسازم؟!
میخواهی برایت از یک دلبرِ خسته بگویم که همه یِ ذوقش زُل زدن به شبهایِ چشمهایت است؟!
به هر که میگویم انگار باورش سخت است برایشان ، ولی من تو را در پَستویِ شبهایم دیده ام جانم ...
مرا دیوانه ای مثالِ مجنون میخوانند ...
میشود بیایی؟! شبهایم را کامل تر کنی ،
ساکت بمان ، من تو را میخوانم .
تا همه ی کسانی که روزی باورکردنت سخت ترین کارِ ممکنشان بود ...
زیرِ بارِ آمدنت از حسادت ،،،
بودنمان را جار بزنند…
من میخواهم با نگاهت سالها عاشقی کنم ...
اگر با نگاهِ گوش نوازَت تا ابدیّتِ خودم ادامه دهم...!
#مژگان_یعقوبی
۹۷۳
۱۲ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.