می توانستی از من بپرسی چرا قلبت را شکستم
می توانستی از من بپرسی چرا قلبت را شکستم
You could've asked me why I broke your heart
می تونستی به من بگی که از هم پاشیدی
You could've told me that you fell apart
اما تو جوری از کنارم گذشتی که انگار اونجا نبودم
But you walked past me like I wasn't there
غمگینترین داستان کوتاه،
این شعر از نیما یوشیجِ که میگه :
دیدمش
گفتم منم
نشناخت او
یه سریا هستن کافیه به چشمات نگاه کنن !
حتی اگه کلی هم بخندی . .
باز میگن چرا ناراحتی ؟
همونایی که حتی از نحوهی
تایپ کردنت تو چتا ،
از سکوت کردنت و
نگاهت میفهمن تو چته ،
من به اونا میگم واقعیترینام :))
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
+میدونستی امروز تولدمه؟
_-خب برای کادو تولدت میخوام که خودتو به خودت برگردونم،دیگه مال من نباش
دستانم را مشت کردم و لبانم را گزیدم و چشمانم سیاهی رفتند:چطور جرات میکنی؟!
تو نمیتونی اینکارو کنی...
یقه اش را گرفتم و به دیوار چسباندمش
:تو نمیفهمی؟!اینکه وانمود میکنم ازت بیزارم؟اینکه خودمو مجبور میکنم بهت حسی نداشته باشم
بخاطر اینه که دارم نمیتونم!
دلتنگی دیوانه واری که دارم
باعث شده به یه آدم دیگه تبدیل بشم
بی حوصله و تلخ
خشن و خسته
اما خیلی زخمی،زخمایی که هنوز بازن و با هرتلاش برای منتظرت موندن بازتر میشن اما
نمیتونم بیشتر از این دروغ بگم که همه جارو نگاه میکنم شاید یه فرصت برای رسیدن بهت پیدا کنم
و توی نفهم
هنوزم منو نشناختی؟!
من چنانم که محال است کسی درک کند ...!
You could've asked me why I broke your heart
می تونستی به من بگی که از هم پاشیدی
You could've told me that you fell apart
اما تو جوری از کنارم گذشتی که انگار اونجا نبودم
But you walked past me like I wasn't there
غمگینترین داستان کوتاه،
این شعر از نیما یوشیجِ که میگه :
دیدمش
گفتم منم
نشناخت او
یه سریا هستن کافیه به چشمات نگاه کنن !
حتی اگه کلی هم بخندی . .
باز میگن چرا ناراحتی ؟
همونایی که حتی از نحوهی
تایپ کردنت تو چتا ،
از سکوت کردنت و
نگاهت میفهمن تو چته ،
من به اونا میگم واقعیترینام :))
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
+میدونستی امروز تولدمه؟
_-خب برای کادو تولدت میخوام که خودتو به خودت برگردونم،دیگه مال من نباش
دستانم را مشت کردم و لبانم را گزیدم و چشمانم سیاهی رفتند:چطور جرات میکنی؟!
تو نمیتونی اینکارو کنی...
یقه اش را گرفتم و به دیوار چسباندمش
:تو نمیفهمی؟!اینکه وانمود میکنم ازت بیزارم؟اینکه خودمو مجبور میکنم بهت حسی نداشته باشم
بخاطر اینه که دارم نمیتونم!
دلتنگی دیوانه واری که دارم
باعث شده به یه آدم دیگه تبدیل بشم
بی حوصله و تلخ
خشن و خسته
اما خیلی زخمی،زخمایی که هنوز بازن و با هرتلاش برای منتظرت موندن بازتر میشن اما
نمیتونم بیشتر از این دروغ بگم که همه جارو نگاه میکنم شاید یه فرصت برای رسیدن بهت پیدا کنم
و توی نفهم
هنوزم منو نشناختی؟!
من چنانم که محال است کسی درک کند ...!
- ۵.۲k
- ۰۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط