روزی مردی جوان از کنار رودی می گذشت ، پیرمردی را در آنجا
روزی مردی جوان از کنار رودی می گذشت ، پیرمردی را در آنجا دید
جویای حال پیرمرد شد.
پیر گفت : میخواهم از رود رد شوم ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود
هم خروشان است نمیتوانم
جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند ، سپس پیرمرد از وی تشکر
کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند.
پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید : ای پیر مرا میشناسی؟
پیر جواب داد : نه نمیشناسم
جوان گفت : من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان.
پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد.
روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید:
ای پیر مرا میشناسی ؟ پیر که چشمانی کم سو داشت جواب داد : نه نمیشناسم
جوان گفت : من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود ، جواب داد :
ای کاش آب مرا میبرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی !!!
#deep_feeling
جویای حال پیرمرد شد.
پیر گفت : میخواهم از رود رد شوم ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود
هم خروشان است نمیتوانم
جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند ، سپس پیرمرد از وی تشکر
کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند.
پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید : ای پیر مرا میشناسی؟
پیر جواب داد : نه نمیشناسم
جوان گفت : من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان.
پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد.
روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید:
ای پیر مرا میشناسی ؟ پیر که چشمانی کم سو داشت جواب داد : نه نمیشناسم
جوان گفت : من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود ، جواب داد :
ای کاش آب مرا میبرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی !!!
#deep_feeling
۳.۵k
۱۴ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.