شب بود دعوای شدیدی بین اتسوشی و اکوتاگاوا رخ داده بود ه

شب بود، دعوای شدیدی بین اتسوشی و اکوتاگاوا رخ داده بود. هر دو از خانه بیرون زده بودند؛ اتسوشی به گوشه‌ای خلوت پناه برده بود، دلش شکسته و هنوز از اکوتاگاوا کمی می‌ترسید.

با دست‌های لرزان گوشی‌اش را درآورد و شماره‌ی دازای را گرفت. وقتی تماس وصل شد، با صدای لرزون گفت:
اتسوشی: «خونه… می‌خوام…»

دازای با تعجب پرسید:
دازای: «چی شده؟ کجا هستی؟ چرا صدات این‌طوریه؟»

اما اتسوشی هر بار بهانه آورد، جواب‌های نصفه و نیمه داد، نمی‌خواست حقیقت را بگوید. درست همان لحظه که دازای می‌خواست قبول کند و برایش کاری کند، ناگهان گوشی از دست اتسوشی کشیده شد.

اکوتاگاوا آنجا ایستاده بود، نگاهش سرد و جدی. گوشی را جلوی دهانش گرفت و با صدای محکم گفت:
اکوتاگاوا: «ما لازم نداریم. خداحافظ.»

و تماس را قطع کرد. اتسوشی از ترس خشکش زد، چشم‌هایش گشاد شد، نفسش بند آمد.

اکوتاگاوا لحظه‌ای سکوت کرد، بعد با صدای سنگین پرسید:
اکوتاگاوا: «خونه؟ پس دنبال خونه بودی؟»
اتسوشی هنوز با لکنت داشت زیر لب می‌گفت:
اتسوشی: «ب..بخ..شید…»

اما قبل از اینکه حرفش کامل بشه، اکوتاگاوا بی‌هیچ مکثی دستش رو گرفت و کشید. با هم از کنار خیابون رد می‌کردند. چراغ تازه سبز شده بود، ماشین‌ها با سرعت شروع به حرکت کردند.

اتسوشی حواسش پرت بود، هنوز ذهنش درگیر حرف‌های قبلی. بی‌اختیار وسط خیابون ایستاد، چشم‌هاش خیره به زمین. درست همون لحظه، ماشینی با سرعت نزدیک شد.
ادامش رو شما بگید تو پیویم مال هر کی بهتر بود اونو ادامه می‌دیم
دیدگاه ها (۰)

میشه خواستم کنید این روز ها ریزش داشتم🥲https://eitaa.com/Min...

خوشگلا قراره یه کاری کنم می خوام براتون یک سناریوی کوتاه با ...

روایتی از دختر آیت الله حائری شیرازی (رض):(درست یک روز قبل ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط