رمان خواهران برادران
#گمشده
#part_2
--------------------❤️-----------
#گمشده
#part_3
#آیــبــیــکـه
میز خالی پیدا کردیم و به سمتش رفتیم
تولگا به طرفمون امد و احوال پرسی کرد
آسیه:تولگا سرویس کجاست برم دستامو
بشورم؟
تولگا:توی سالن مدرسس...
آسیه باشهی گفت و به طرف مدرسه رفت
بعداز چنددقیقه دوتا پسر پشتسر آسیه
وارد مدرسه شدن با کنجکاوی بهشون نگاه میکردم
فضولیم گل کرده بود
ایبیکه:تولگا اون دوتا که دارن میرن داخل مدرسه کین؟
تولگا:پسرای صاحب مدرسه
آیبیکه:داداشن؟
تولگا:نه بابا هاشون شریکن
آهانی گفتم و مشغول صحبت با عمر شدم
تقریبا یک ساعت گذشت اما هنوز آسیه پیداش نشده بود
عمر:من برم داخل مدرسه ببینم کجا موند این دختر
به طرف مدرسه برگشت که حواسش نبود
و دختری با عجله بهش خورد...
عمر سریع بازوش رو گرفت و مانع افتادنش شد
عمر:هووش حواست کجاست؟
پسر صاحب مدرسه که کناره دختره ایستاده بود
با عجله گفت
...:سوسن بیا بریم دیر شد
دختره که حالا فهمیدم اسمش سوسنه
از عمر معذرت خواهی کرد و با عجله از
مدرسه خارج شدن؛گیج شونه هامو بالا
انداختم و همراه با عمر وارد مدرسه شدم
به طرف کلاسا رفتیم... در تکتکشون رو
باز کردیم بازم خبری از آسیه نبود...
ناامید در آخرین کلاس رو باز کردم که
با صحنه روبه روم مواجه شدم...
#خواهران_برادران #کاردشلریم #kardslrim #رمان #رمان_خواهران_برادران #اسدور #اسیه #سوسعم #ایبرم #دروک #عاکف #خواهر_برادر #اسیه_و_دروک
#part_2
--------------------❤️-----------
#گمشده
#part_3
#آیــبــیــکـه
میز خالی پیدا کردیم و به سمتش رفتیم
تولگا به طرفمون امد و احوال پرسی کرد
آسیه:تولگا سرویس کجاست برم دستامو
بشورم؟
تولگا:توی سالن مدرسس...
آسیه باشهی گفت و به طرف مدرسه رفت
بعداز چنددقیقه دوتا پسر پشتسر آسیه
وارد مدرسه شدن با کنجکاوی بهشون نگاه میکردم
فضولیم گل کرده بود
ایبیکه:تولگا اون دوتا که دارن میرن داخل مدرسه کین؟
تولگا:پسرای صاحب مدرسه
آیبیکه:داداشن؟
تولگا:نه بابا هاشون شریکن
آهانی گفتم و مشغول صحبت با عمر شدم
تقریبا یک ساعت گذشت اما هنوز آسیه پیداش نشده بود
عمر:من برم داخل مدرسه ببینم کجا موند این دختر
به طرف مدرسه برگشت که حواسش نبود
و دختری با عجله بهش خورد...
عمر سریع بازوش رو گرفت و مانع افتادنش شد
عمر:هووش حواست کجاست؟
پسر صاحب مدرسه که کناره دختره ایستاده بود
با عجله گفت
...:سوسن بیا بریم دیر شد
دختره که حالا فهمیدم اسمش سوسنه
از عمر معذرت خواهی کرد و با عجله از
مدرسه خارج شدن؛گیج شونه هامو بالا
انداختم و همراه با عمر وارد مدرسه شدم
به طرف کلاسا رفتیم... در تکتکشون رو
باز کردیم بازم خبری از آسیه نبود...
ناامید در آخرین کلاس رو باز کردم که
با صحنه روبه روم مواجه شدم...
#خواهران_برادران #کاردشلریم #kardslrim #رمان #رمان_خواهران_برادران #اسدور #اسیه #سوسعم #ایبرم #دروک #عاکف #خواهر_برادر #اسیه_و_دروک
۴.۵k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.