یک نفـر از دور می خواند ،صــدایش آشناست
یک نفـر از دور میخواند ،صــدایش آشناست
مثل من او هم از این دنیای آدمها جداست
یک نفـــر از دور میخــواند من او را دیـــدهام
او درون چشمهــایش، وسعتـی بیانتهاست
آنقدر پاک است احساسش که حتی میشود
از نگاه او بپــرسی، خــانــهی باران کجاست...
در نفسها، در صدایش، عشـق معنا میشود
او که دستان نجیبش، معبـد پروانههاست
گر چه میخنــدد که رنگی نــو بگیــرد زنــدگی
پشت هر لبخند تلخش گریههای بیصداست
ای تــو مثــل من اسیــر ســردی ایــن روزهـا
دست گرمت را به من بسپار، فردا مال ماست
مثل من او هم از این دنیای آدمها جداست
یک نفـــر از دور میخــواند من او را دیـــدهام
او درون چشمهــایش، وسعتـی بیانتهاست
آنقدر پاک است احساسش که حتی میشود
از نگاه او بپــرسی، خــانــهی باران کجاست...
در نفسها، در صدایش، عشـق معنا میشود
او که دستان نجیبش، معبـد پروانههاست
گر چه میخنــدد که رنگی نــو بگیــرد زنــدگی
پشت هر لبخند تلخش گریههای بیصداست
ای تــو مثــل من اسیــر ســردی ایــن روزهـا
دست گرمت را به من بسپار، فردا مال ماست
۷۷۴
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.