" انتقام شجاعانه "
" انتقام شجاعانه "
اپیزود ۲۸
آماده شدم و رفتم بیرون وایسادم باجی اومد دنبالم و رفتم پیست اسکی رو یخ باجی دستمو از اول تا آخرش گرفته بود بعد از پیست اسکی رو یخ رفتیم تو پارک قهوه خوردیم " باجی منو تا کجا دوست داری ؟" " من تا آخر دنیا عاشقتم " بعدش باجی گونه ام رو بوسید " شبه و تاریکه و سرده .... یه دور بریم خونه من ؟" من اوکی دادم و رفتیم نشستم رو تختش " تختت خیلی نرمه دلم میخواد روش بخوابم " باجی هم لبخند زد الان خیلی خوابت میاد ؟" سرمو به معنی اره تکون دادم و رفتم تو روشویی یه آب زدم به صورتم باجی نشسته بود رو تخت رفتم و پاشو دراز کرده بود رفتم رو پاش نشستم و دستم و انداختم دور گردنش " تو چرا همیشه اینقد خوشگلی باجی " " خب اینو از خدا بپرس " " خدایا چرا باجی اینقد خوشگله " باجی دستشو انداخت دور کمرم و منو به جلو هل داد " حالا یه سوال تو چرا اینقدر خوشگلی؟ " و هرثانیه داشت منو جلوتر میورد و بعدش بوسیدم بغلم کرد و دراز کشید " باجی اگه بخوابم کاری نمیکنی دیگه " " باجی با لحن شیطونانه " نه کاریت ندارم فقط لباسامون رو در میارم و چند تا کار نا مقدس با بدنت میکنم کار خاصی نمیکنم " "ادم باش " " باشه بابا شوخی کردم " و از اونجایی که خیلی خوابم میومد تو بغلش خوابم برد بیدار که شدم دیدم ساعت ۷ صبحه ! و زود از بغل باجی اومدم بیرون و رفتم و تا خونه دوییدم و دنبال کلیدم گشتم کلیدم جا گذاشته بودم و فقط زنگ رو زدم تاکی درو باز کرد " تو تا صبح کجا بودی ؟" مامانم هم همینو گفت " خونه دوستم رفته بودم همونجا خوابم برد و دوییدم بالا و در اتاقمو باز کردم و رفتم تو و درشو قفل کردم " خداروشکر مامان کاریم نداشت " باجی زنگ میزد " صبح بخیر یوکی " " صبح بخیر باجی " " کی رفتی ؟" " همین چند دقیقه پیش " " اوکی فهمیدم " " میگم باجی کار خاصی نکردم که ؟" " نه فقط خوابیدی منم فقط خوابیدم " " باشه کاری نداری ؟" " نه لاوم خدافظ" خب امروز بخیر گذشت هیناتا بهم زنگ زد " عع صبح بخیر هیناتا " " صبح بخیر یوکی ، میگم میتونی امروز با منو اما و یوزوها بریم خرید ؟ " " ممنون بهم گفتی باشه میام " " خب باشه میبینمت " من تو این چهار سال که با باجی رابطه داشتم با هیناتا و اما دوست شدم ولی یوزوها انگار نمیخواد به من نزدیک بشه انگار من جنم عصر شد آماده شدم و با اما و هیناتا رفتیم مرکز خرید و اونجا یوزوها رو دیدیم بهش سلام کردم ولی با من سلام نکرد و فقط به اما و هیناتا سلام کرد رفتیم یه لباس فروشی پر از لباسای باز و تنگ و کوتاه و چندش عق منو هیناتا نشستیم اونا رفتن لباس انتخاب کنن " میگم هیناتا ... چرا یوزوها اینقدر با من سرده ؟" " نمیدونم ... ولی احتمال میدم بخاطر اینکه " مکث کرد " بخاطر چیه ؟ " " بگم عصبانی نمیشی؟"
اپیزود ۲۸
آماده شدم و رفتم بیرون وایسادم باجی اومد دنبالم و رفتم پیست اسکی رو یخ باجی دستمو از اول تا آخرش گرفته بود بعد از پیست اسکی رو یخ رفتیم تو پارک قهوه خوردیم " باجی منو تا کجا دوست داری ؟" " من تا آخر دنیا عاشقتم " بعدش باجی گونه ام رو بوسید " شبه و تاریکه و سرده .... یه دور بریم خونه من ؟" من اوکی دادم و رفتیم نشستم رو تختش " تختت خیلی نرمه دلم میخواد روش بخوابم " باجی هم لبخند زد الان خیلی خوابت میاد ؟" سرمو به معنی اره تکون دادم و رفتم تو روشویی یه آب زدم به صورتم باجی نشسته بود رو تخت رفتم و پاشو دراز کرده بود رفتم رو پاش نشستم و دستم و انداختم دور گردنش " تو چرا همیشه اینقد خوشگلی باجی " " خب اینو از خدا بپرس " " خدایا چرا باجی اینقد خوشگله " باجی دستشو انداخت دور کمرم و منو به جلو هل داد " حالا یه سوال تو چرا اینقدر خوشگلی؟ " و هرثانیه داشت منو جلوتر میورد و بعدش بوسیدم بغلم کرد و دراز کشید " باجی اگه بخوابم کاری نمیکنی دیگه " " باجی با لحن شیطونانه " نه کاریت ندارم فقط لباسامون رو در میارم و چند تا کار نا مقدس با بدنت میکنم کار خاصی نمیکنم " "ادم باش " " باشه بابا شوخی کردم " و از اونجایی که خیلی خوابم میومد تو بغلش خوابم برد بیدار که شدم دیدم ساعت ۷ صبحه ! و زود از بغل باجی اومدم بیرون و رفتم و تا خونه دوییدم و دنبال کلیدم گشتم کلیدم جا گذاشته بودم و فقط زنگ رو زدم تاکی درو باز کرد " تو تا صبح کجا بودی ؟" مامانم هم همینو گفت " خونه دوستم رفته بودم همونجا خوابم برد و دوییدم بالا و در اتاقمو باز کردم و رفتم تو و درشو قفل کردم " خداروشکر مامان کاریم نداشت " باجی زنگ میزد " صبح بخیر یوکی " " صبح بخیر باجی " " کی رفتی ؟" " همین چند دقیقه پیش " " اوکی فهمیدم " " میگم باجی کار خاصی نکردم که ؟" " نه فقط خوابیدی منم فقط خوابیدم " " باشه کاری نداری ؟" " نه لاوم خدافظ" خب امروز بخیر گذشت هیناتا بهم زنگ زد " عع صبح بخیر هیناتا " " صبح بخیر یوکی ، میگم میتونی امروز با منو اما و یوزوها بریم خرید ؟ " " ممنون بهم گفتی باشه میام " " خب باشه میبینمت " من تو این چهار سال که با باجی رابطه داشتم با هیناتا و اما دوست شدم ولی یوزوها انگار نمیخواد به من نزدیک بشه انگار من جنم عصر شد آماده شدم و با اما و هیناتا رفتیم مرکز خرید و اونجا یوزوها رو دیدیم بهش سلام کردم ولی با من سلام نکرد و فقط به اما و هیناتا سلام کرد رفتیم یه لباس فروشی پر از لباسای باز و تنگ و کوتاه و چندش عق منو هیناتا نشستیم اونا رفتن لباس انتخاب کنن " میگم هیناتا ... چرا یوزوها اینقدر با من سرده ؟" " نمیدونم ... ولی احتمال میدم بخاطر اینکه " مکث کرد " بخاطر چیه ؟ " " بگم عصبانی نمیشی؟"
۳.۳k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.