داستانی که یکی از فالوورام نوشته
@kim_monge
دنیا مجبورشان میکرد از هم فاصله بگیرند...
همانطور که پسرک سرش را روی قلب مردش گذاشته بود احساس کرد وقتش فرا رسیده است... وقتی که هر دو نخ نازک زندگیشان را باهم بریدند... لب هایشان را قبل از آن اتفاق روی هم گذاشته بودند... نمیبوسیدند و فقد لب هایشان روی هم قفل بود. این لب ها برای هم ساخته شده بودند...
پسرک تمام توان خود را جمع کرد و لب زد: دوستت دارم هیونگ تا ابد و تا همیشه و در همه ی زندگی هایم
مرد لبهایش را از روی لب های شیرین پسرک ور نداشت و همانگونه لب زد: مهم نیست حتی 100 بار زندگی کنم بار هم میگردم و سنجاب کوچکم را پیدا میکنم...
بالاخره نخ زندگی هر دو پسر قطع شد ولی لبهایشان روی هم ماند و ماند...
دنیا مجبورشان میکرد از هم فاصله بگیرند...
همانطور که پسرک سرش را روی قلب مردش گذاشته بود احساس کرد وقتش فرا رسیده است... وقتی که هر دو نخ نازک زندگیشان را باهم بریدند... لب هایشان را قبل از آن اتفاق روی هم گذاشته بودند... نمیبوسیدند و فقد لب هایشان روی هم قفل بود. این لب ها برای هم ساخته شده بودند...
پسرک تمام توان خود را جمع کرد و لب زد: دوستت دارم هیونگ تا ابد و تا همیشه و در همه ی زندگی هایم
مرد لبهایش را از روی لب های شیرین پسرک ور نداشت و همانگونه لب زد: مهم نیست حتی 100 بار زندگی کنم بار هم میگردم و سنجاب کوچکم را پیدا میکنم...
بالاخره نخ زندگی هر دو پسر قطع شد ولی لبهایشان روی هم ماند و ماند...
۲.۶k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.