⛩عشق موروثی⛩ 📔فصل اول(عشق نافرجام) 🧧پارت 3
⛩عشق موروثی⛩
📔فصل اول(عشق نافرجام)
🧧پارت_3
اون شب انگار خواب با چشم هایم قهر بود. نزدیک های صبح بود که تصمیم گرفتم فرار کنم. کاغذ و قلمی برداشتم و شروع کردم به نوشتن.
«امپراطور، پدر عزیزم!
من از اینجا خواهم رفت و تا زمانی که شما از ازدواجم صرف نظر کنید. شاید اگر عاشق فرد دیگری نبودم این ازدواج را قبول میکردم. مردی که عاشقشم وفاداری به شما را به من ترجیح می دهد. او جای من را نمیداند پس با آن کاری نداشته باشید.
از طرف شاهزاده اون سو.»
آن روز چرخی در قصر زدم و از آن خداحافظی کردم. هوا که تاریک شد به اتاقم رفتم. لباس های مشکی ام را همراه با شنلم پوشیدم. کلاهم را بر سرم نهادم و شمشیر و کمانم را همم برداشتم.
چون جلو در اتاقم چند خدمتکار ایستاده بودند نمیتوانستم از آنجا خارج شوم بخاطر همین تونل مخفی زیر اتاقم را انتخاب کردم و چراغی برداشتم و داخل تونل شدم، چوب کف اتاق را به سر جایش برگرداندم و راه افتادم. باید جایی میرفتم که کمتر کسی بتواند آنجا را پیدا کند. بخاطر همین به غاری که در کوهستان بود رفتم که فقط خودم از حضور آن خبر داشتم.
چون هنوز هوا روشن نشده بود کمی استراحت کردم.
هوا که روشن شد از کوهستان پایین رفتم تا سر و گوشی آب بدم. سرباز ها توی شهر پخش شده بودند و دنبال من میگشتند . در حال و هوای خودم بودم که یکی از سرباز ها من را دید و دنبالم افتاد. به سختی از لای جمعیت عبور کردم و وارد یه کوچه شدم و داخل خونه ای رفتم.
ادامه دارد....
⛩راستی کپی هم ممنوعه⛩
میدونم یکم بیش از حد ادبی شد به بزرگی خودتون ببخشید
میا ن هه یو
کامسامیدا بابت حمایتاتون
📔فصل اول(عشق نافرجام)
🧧پارت_3
اون شب انگار خواب با چشم هایم قهر بود. نزدیک های صبح بود که تصمیم گرفتم فرار کنم. کاغذ و قلمی برداشتم و شروع کردم به نوشتن.
«امپراطور، پدر عزیزم!
من از اینجا خواهم رفت و تا زمانی که شما از ازدواجم صرف نظر کنید. شاید اگر عاشق فرد دیگری نبودم این ازدواج را قبول میکردم. مردی که عاشقشم وفاداری به شما را به من ترجیح می دهد. او جای من را نمیداند پس با آن کاری نداشته باشید.
از طرف شاهزاده اون سو.»
آن روز چرخی در قصر زدم و از آن خداحافظی کردم. هوا که تاریک شد به اتاقم رفتم. لباس های مشکی ام را همراه با شنلم پوشیدم. کلاهم را بر سرم نهادم و شمشیر و کمانم را همم برداشتم.
چون جلو در اتاقم چند خدمتکار ایستاده بودند نمیتوانستم از آنجا خارج شوم بخاطر همین تونل مخفی زیر اتاقم را انتخاب کردم و چراغی برداشتم و داخل تونل شدم، چوب کف اتاق را به سر جایش برگرداندم و راه افتادم. باید جایی میرفتم که کمتر کسی بتواند آنجا را پیدا کند. بخاطر همین به غاری که در کوهستان بود رفتم که فقط خودم از حضور آن خبر داشتم.
چون هنوز هوا روشن نشده بود کمی استراحت کردم.
هوا که روشن شد از کوهستان پایین رفتم تا سر و گوشی آب بدم. سرباز ها توی شهر پخش شده بودند و دنبال من میگشتند . در حال و هوای خودم بودم که یکی از سرباز ها من را دید و دنبالم افتاد. به سختی از لای جمعیت عبور کردم و وارد یه کوچه شدم و داخل خونه ای رفتم.
ادامه دارد....
⛩راستی کپی هم ممنوعه⛩
میدونم یکم بیش از حد ادبی شد به بزرگی خودتون ببخشید
میا ن هه یو
کامسامیدا بابت حمایتاتون
۷۸
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.