غریبه آشنا
#غریبه_آشنا
#پارت_دوم
از خواب که بیدار شدم فقط بکهیون توی ذهنم بود،همش فک میکردم شاید چیزای دیگه ای یادم بیاد...
صدای در اومد...اه اینا چرا دست از سر من برنمیدارن...الان میاد داخل همش سوال های تکراری میپرسه که من جواب هیچ کدومشو یادم نمیاد....دوباره صدای در اومد...چاره ای ندارم جز اینکه جواب بدم....
_بله؟
در باز شد و یک پسر خوش قیافه وخوش پوش جلو در معلوم شد...
+سلام
_تو کی هستی؟
+آآآممم یه دوست...
_من دوستی ندارم،هیچی هم یادم نمیاد...
+اگه اجازه بدی بشینم تا برات همه چی رو بگم و خودمو معرفی کنم،بشینم؟
_اهوم
+من کیم مین وو هستم،روانشناس...اومدم تا باهم حرف بزنیم،فک کنم بتونیم برای هم دوستای خوبی باشیم
_من دوست نمیخوام...شما همتون منو اذیت میکنید...من هیچی یادم نمیاد،همتون اینو میدونید و ازم سوال میپرسید...توام مث اونایی برو بیروووون....
+من اومدم اینجا تا کمکت کنم...کمکت کنم تا گذشتت یادت بیاد...
_اگه یادم نیومد چی؟
+خب اوموقه میتونی یه زندگی جدید رو شروع کنی،خیلیا این کارو کردن...
_اما...اما
+دیگه اما نداره،حالا بگو ببینم میدونی که اسمت چیه؟بهت گفتن درسته؟
_گفتن اسمت ئونسو
+ئونسو،خوبه پس من میتونم ئونسو صدات کنم...تا الان هیچ چیزی یادت نیومده؟
_یادم اومده
+چی؟
_من بیون بکهیون رو یادم اومده...من تو خواب دیدمش...دیدم که از بین جمعیت اومد بهم گل داد و با من عکس گرفت...گفت که عکسمو بهم میده ولی...ولی اونا از خواب بیدارم کردن...نزاشتن بکهیون دوباره بیاد...نزاشتن بیشتر یادم بیاد...اگه میزاشتن بیشتر بخوابم میفهمیدم اونجا کجاست...من مطمئنم اونا خواب یا رویا نبودن اونا خاطره های من بودن...من اونجا خوشحال بودم میخندیدم هیجان داشتم همه اینا رو قلبم حس میکرد...بکهیون...اون پسر توی خاطره های من بود ولی اون پرستاره نزاشت بیشتر ببینمش...اون تنها کسیه که من یادم اومده...
همه اینا رو با بغض میگفتم و چند قطره اشک از چشمام میومد...
+خب حالا آروم باش...بنظر من بیا از پدر مادرت سوال کنیم شاید بدونن ماجرا چیه....
_نه نه...اونا پدر مادرم نیستن...من اونا رو نمیشناسم...نمیخوام...نمیخوام...توام اگه میخوای اونا رو بیاری اینجا،خودتم دیگه نیا....
+ببین ئونسو جان،تو میخوای بکهیون رو بشناسی و بدونی چه نقشی توی زندگیت داشته یا نه؟
_میخوام
+پس باید از اونا چیزایی رو بپرسیم،اگه تو نمیتونی من خودم تنها میپرسم،بپرسم؟
_آره
+خب پس حالا آروم باش و استراحت کن تا من از اونا سوال بپرسم و بیام بهت بگم...
سرم و تکون دادم و اون رفت...
کاری از نویسنده گروه نویسندگان:
@forough_wolf
#Gharibeyeh ashena
#exo_my_planet
#exo
#پارت_دوم
از خواب که بیدار شدم فقط بکهیون توی ذهنم بود،همش فک میکردم شاید چیزای دیگه ای یادم بیاد...
صدای در اومد...اه اینا چرا دست از سر من برنمیدارن...الان میاد داخل همش سوال های تکراری میپرسه که من جواب هیچ کدومشو یادم نمیاد....دوباره صدای در اومد...چاره ای ندارم جز اینکه جواب بدم....
_بله؟
در باز شد و یک پسر خوش قیافه وخوش پوش جلو در معلوم شد...
+سلام
_تو کی هستی؟
+آآآممم یه دوست...
_من دوستی ندارم،هیچی هم یادم نمیاد...
+اگه اجازه بدی بشینم تا برات همه چی رو بگم و خودمو معرفی کنم،بشینم؟
_اهوم
+من کیم مین وو هستم،روانشناس...اومدم تا باهم حرف بزنیم،فک کنم بتونیم برای هم دوستای خوبی باشیم
_من دوست نمیخوام...شما همتون منو اذیت میکنید...من هیچی یادم نمیاد،همتون اینو میدونید و ازم سوال میپرسید...توام مث اونایی برو بیروووون....
+من اومدم اینجا تا کمکت کنم...کمکت کنم تا گذشتت یادت بیاد...
_اگه یادم نیومد چی؟
+خب اوموقه میتونی یه زندگی جدید رو شروع کنی،خیلیا این کارو کردن...
_اما...اما
+دیگه اما نداره،حالا بگو ببینم میدونی که اسمت چیه؟بهت گفتن درسته؟
_گفتن اسمت ئونسو
+ئونسو،خوبه پس من میتونم ئونسو صدات کنم...تا الان هیچ چیزی یادت نیومده؟
_یادم اومده
+چی؟
_من بیون بکهیون رو یادم اومده...من تو خواب دیدمش...دیدم که از بین جمعیت اومد بهم گل داد و با من عکس گرفت...گفت که عکسمو بهم میده ولی...ولی اونا از خواب بیدارم کردن...نزاشتن بکهیون دوباره بیاد...نزاشتن بیشتر یادم بیاد...اگه میزاشتن بیشتر بخوابم میفهمیدم اونجا کجاست...من مطمئنم اونا خواب یا رویا نبودن اونا خاطره های من بودن...من اونجا خوشحال بودم میخندیدم هیجان داشتم همه اینا رو قلبم حس میکرد...بکهیون...اون پسر توی خاطره های من بود ولی اون پرستاره نزاشت بیشتر ببینمش...اون تنها کسیه که من یادم اومده...
همه اینا رو با بغض میگفتم و چند قطره اشک از چشمام میومد...
+خب حالا آروم باش...بنظر من بیا از پدر مادرت سوال کنیم شاید بدونن ماجرا چیه....
_نه نه...اونا پدر مادرم نیستن...من اونا رو نمیشناسم...نمیخوام...نمیخوام...توام اگه میخوای اونا رو بیاری اینجا،خودتم دیگه نیا....
+ببین ئونسو جان،تو میخوای بکهیون رو بشناسی و بدونی چه نقشی توی زندگیت داشته یا نه؟
_میخوام
+پس باید از اونا چیزایی رو بپرسیم،اگه تو نمیتونی من خودم تنها میپرسم،بپرسم؟
_آره
+خب پس حالا آروم باش و استراحت کن تا من از اونا سوال بپرسم و بیام بهت بگم...
سرم و تکون دادم و اون رفت...
کاری از نویسنده گروه نویسندگان:
@forough_wolf
#Gharibeyeh ashena
#exo_my_planet
#exo
۷.۰k
۱۹ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.