سرگذشت مادر امام زمان عج
"سرگذشت مادر امام زمان عج"
چگونه نوه مسیحی قیصر روم ، مادر امام زمان عج شد؟
نرجس خاتون مادر امام عصر (عجل الله تعالی فرجه) ،
یکی از ملکه های وجاهت وزیبایی است که از نسل حواریون عیسی بن مریم بوده است...
قدرت الهی آن بانوی مکرمه را برای همسری حضرت عسکری (علیه السلام)،
از روم به سامرا فرستاده تا گوهر تابناک وجود مهدویت ،
در آن رحم پاک پرورش یابد...
نرجس خاتون که نام دیگر او ملیکا بود،
نوه قیصر روم و از خاندان شمعون، وصی بلا فصل حضرت مسیح است...
اما ماجرا از این قرار است که:
بشر بن سلیمان برده فروش،
از فرزندان ابو ایوب انصاری و از شیعیان با اخلاص حضرت امام هادی وامام حسن عسکری بود ،
و در سامره افتخار همسایگری حضرت عسکری را داشت....
او گفت که روزی کافور – یکی از خدمتگزاران امام هادی (علیه السلام) –،
به خانه ام آمد وگفت:
امام با شما کار دارد...
وقتی من به خدمت حضرت رسیدم، چنین فرمود:
ای بشر تو از اولاد انصار هستی که در زمان ورود حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) به یاری آن جناب به پا خاستند...
ودوستی شما نسبت به ما اهل بیت مسلم است...
بنابراین به شما اطمینان زیادی دارم ومی خواهم به تو افتخاری بدهم...
رازی را با تو در میان می گذارم که نزدت محفوظ بماند...
سپس نامه پاکیزه ای به خط وزبان رومی مرقوم فرموده وسر آن نامه را با خاتم مبارکش مهر کرد،
وکیسه زردی که در آن ۲۲۵ اشرفی بود بیرون آورد وفرمود:
این کیسه را بگیر وبه بغداد برو،
وصبح فلان روز سر پل فرات می روی...
در این حال کشتی می آید،
در آن اسیران زیادی خواهی دید که بیشتر آنان مشتریان فرستادگان اشراف بنی عباس خواهند بود وکمی از جوانان عرب هستند...
در چنین وقتی متوجه شخصی به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزی با چنین وصفی خواهی دید که خود را از دسترس مشتریان حفظ می کند...
در این حال صدای ناله ای به زبان رومی از پس پرده رقیق ونازکی خواهی شنید که بر هتک احترام خود می نالد...
بشر بن سلیمان گوید: من به فرموده حضرت امام علی النقی عمل کردم،
وبه همانجا رفتم وآنچه امام فرموده بود من دیدم...
ونامه را به آن کنیزک دادم، چون نگاه وی به نامه حضرت افتاد به شدت گریه کرد ونگاه (به عمر بن زید) کرد وگفت:
مرا به صاحب این نامه بفروش، وقسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد...
من در تعیین قیمت با فروشنده گفتگوی زیادی کردم تا به همان مبلغی که امام داده بود راضی شد...
من هم پول را تسلیم کردم وبا کنیزک که خندان وشادان بود به محلی که قبلا در بغداد تهیه کرده بودم، در آمدیم...
پس از ورود، دیدم نامه را با کمال بی قراری از جیب خود درآورد وبوسید وروی دیدگان ومژگان خود نهاد وبر بدن وصورت خود مالید...
گفتم: خیلی شگفت است که شما نامه ای را می بوسی که نویسنده آن را نمی شناسی...
گفت: آنچه می گویم بشنو، تا علت آن را دریابی...
من ملیکه دختر یشوعا، پسر قیصر روم هستم...
مادرم از فرزندان حواریین است واز نظر نسب،
نسبت به حضرت عیسی دارم...
بگذار داستان عجیب خودم را برایت نقل کنم....
جد من قیصر میخواست مرا در سن سیزده سالگی برای برادرزاده اش تزویج کند...
سیصد نفر از راهبان وقسیسین نصاری از دودمان حواریین عیسی بن مریم وهفتصد نفر از رجال واشراف وچهار هزار نفر از امرا وفرماندهان وسران لشگر وبزرگان مملکت را جمع نمود...
آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی چهل پایه نصب کرد...
وقتی که پسر برادرش را روی آن نشانید صلیبها را بیرون آورد واسقفها پیش روی او قرار گرفتند وانجیلها را گشودند،
ناگهان صلیبها از بلندی روی زمین ریخت وپایه های تخت درهم شکست....
پسرعمویم با حالت بیهوشی از بالای تخت بر روی زمین درافتاده ورنگ صورت اسقفها دگرگون گشت وبه شدت لرزید....
بزرگ اسقفها چون چنین دید، به جدم گفت: پادشاها!
ما را از مشاهدی این اوضاع منحوس،
که علامت بزرگی مربوط به زوال دین مسیح ومذهب پادشاهی است،
معاف بدار...
جدم در حالی که اوضاع را به فال بد گرفت،
به اسقفها دستور داد تا پایه های تخت را استوار کنند ودوباره صلیبها را برافرازند وگفت:
پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، نحوست آن از بین برود...
وقتی که دستور ثانوی او را عمل کردند،
هر چه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد...
مردم پراکنده گشتند وجدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت وپردهها بیفتاد. ...
همان شب در عالم خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسی وشمعون وصی او وگروهی از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند،
ودر جای تخت منبری که نور از آن می درخشید قرار داد...
طولی نکشید که (محمد) (صلی الله علیه وآله وسلم) پیغمبر خاتم وداماد وجانشین او وجمعی از فرزندان او وارد قصر شدند...
حضرت عیسی به استقبال شتافت وبا حضرت
چگونه نوه مسیحی قیصر روم ، مادر امام زمان عج شد؟
نرجس خاتون مادر امام عصر (عجل الله تعالی فرجه) ،
یکی از ملکه های وجاهت وزیبایی است که از نسل حواریون عیسی بن مریم بوده است...
قدرت الهی آن بانوی مکرمه را برای همسری حضرت عسکری (علیه السلام)،
از روم به سامرا فرستاده تا گوهر تابناک وجود مهدویت ،
در آن رحم پاک پرورش یابد...
نرجس خاتون که نام دیگر او ملیکا بود،
نوه قیصر روم و از خاندان شمعون، وصی بلا فصل حضرت مسیح است...
اما ماجرا از این قرار است که:
بشر بن سلیمان برده فروش،
از فرزندان ابو ایوب انصاری و از شیعیان با اخلاص حضرت امام هادی وامام حسن عسکری بود ،
و در سامره افتخار همسایگری حضرت عسکری را داشت....
او گفت که روزی کافور – یکی از خدمتگزاران امام هادی (علیه السلام) –،
به خانه ام آمد وگفت:
امام با شما کار دارد...
وقتی من به خدمت حضرت رسیدم، چنین فرمود:
ای بشر تو از اولاد انصار هستی که در زمان ورود حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) به یاری آن جناب به پا خاستند...
ودوستی شما نسبت به ما اهل بیت مسلم است...
بنابراین به شما اطمینان زیادی دارم ومی خواهم به تو افتخاری بدهم...
رازی را با تو در میان می گذارم که نزدت محفوظ بماند...
سپس نامه پاکیزه ای به خط وزبان رومی مرقوم فرموده وسر آن نامه را با خاتم مبارکش مهر کرد،
وکیسه زردی که در آن ۲۲۵ اشرفی بود بیرون آورد وفرمود:
این کیسه را بگیر وبه بغداد برو،
وصبح فلان روز سر پل فرات می روی...
در این حال کشتی می آید،
در آن اسیران زیادی خواهی دید که بیشتر آنان مشتریان فرستادگان اشراف بنی عباس خواهند بود وکمی از جوانان عرب هستند...
در چنین وقتی متوجه شخصی به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزی با چنین وصفی خواهی دید که خود را از دسترس مشتریان حفظ می کند...
در این حال صدای ناله ای به زبان رومی از پس پرده رقیق ونازکی خواهی شنید که بر هتک احترام خود می نالد...
بشر بن سلیمان گوید: من به فرموده حضرت امام علی النقی عمل کردم،
وبه همانجا رفتم وآنچه امام فرموده بود من دیدم...
ونامه را به آن کنیزک دادم، چون نگاه وی به نامه حضرت افتاد به شدت گریه کرد ونگاه (به عمر بن زید) کرد وگفت:
مرا به صاحب این نامه بفروش، وقسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد...
من در تعیین قیمت با فروشنده گفتگوی زیادی کردم تا به همان مبلغی که امام داده بود راضی شد...
من هم پول را تسلیم کردم وبا کنیزک که خندان وشادان بود به محلی که قبلا در بغداد تهیه کرده بودم، در آمدیم...
پس از ورود، دیدم نامه را با کمال بی قراری از جیب خود درآورد وبوسید وروی دیدگان ومژگان خود نهاد وبر بدن وصورت خود مالید...
گفتم: خیلی شگفت است که شما نامه ای را می بوسی که نویسنده آن را نمی شناسی...
گفت: آنچه می گویم بشنو، تا علت آن را دریابی...
من ملیکه دختر یشوعا، پسر قیصر روم هستم...
مادرم از فرزندان حواریین است واز نظر نسب،
نسبت به حضرت عیسی دارم...
بگذار داستان عجیب خودم را برایت نقل کنم....
جد من قیصر میخواست مرا در سن سیزده سالگی برای برادرزاده اش تزویج کند...
سیصد نفر از راهبان وقسیسین نصاری از دودمان حواریین عیسی بن مریم وهفتصد نفر از رجال واشراف وچهار هزار نفر از امرا وفرماندهان وسران لشگر وبزرگان مملکت را جمع نمود...
آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی چهل پایه نصب کرد...
وقتی که پسر برادرش را روی آن نشانید صلیبها را بیرون آورد واسقفها پیش روی او قرار گرفتند وانجیلها را گشودند،
ناگهان صلیبها از بلندی روی زمین ریخت وپایه های تخت درهم شکست....
پسرعمویم با حالت بیهوشی از بالای تخت بر روی زمین درافتاده ورنگ صورت اسقفها دگرگون گشت وبه شدت لرزید....
بزرگ اسقفها چون چنین دید، به جدم گفت: پادشاها!
ما را از مشاهدی این اوضاع منحوس،
که علامت بزرگی مربوط به زوال دین مسیح ومذهب پادشاهی است،
معاف بدار...
جدم در حالی که اوضاع را به فال بد گرفت،
به اسقفها دستور داد تا پایه های تخت را استوار کنند ودوباره صلیبها را برافرازند وگفت:
پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، نحوست آن از بین برود...
وقتی که دستور ثانوی او را عمل کردند،
هر چه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد...
مردم پراکنده گشتند وجدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت وپردهها بیفتاد. ...
همان شب در عالم خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسی وشمعون وصی او وگروهی از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند،
ودر جای تخت منبری که نور از آن می درخشید قرار داد...
طولی نکشید که (محمد) (صلی الله علیه وآله وسلم) پیغمبر خاتم وداماد وجانشین او وجمعی از فرزندان او وارد قصر شدند...
حضرت عیسی به استقبال شتافت وبا حضرت
- ۱۱.۲k
- ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط