چو وصلی نیست باشد وصلهها ناجورتر بهتر
چو وصلی نیست، باشد وصلهها ناجورتر بهتر!
و پیشِ چشمِ مردم، من همان منفورتر بهتر!
تو ماهِ کامل و من کوچهگردی پیر و دیوانه
من و تو هر چه از هم بیخبرتر، دورتر، بهتر
من این چشمی که رویَت را نمیبیند نمیخواهم
که یعقوبی که یوسف را نبیند، کورتر، بهتر!
به چشمان عسلرنگت، زبانی تلخ میآید!
که هر چه چشمْ شیرینتر٬ زبان زنبورتر بهتر!
مگر نه هرکه بامش بیش، برفش بیشتر، بانو؟
اگر دوریت رنجآور، دلم رنجورتر، بهتر
به چشمانِ تو دل بستم... ز چشمِ خلق افتادم
تو با من باش٬ باشد وصلهها ناجورتر بهتر!
و پیشِ چشمِ مردم، من همان منفورتر بهتر!
تو ماهِ کامل و من کوچهگردی پیر و دیوانه
من و تو هر چه از هم بیخبرتر، دورتر، بهتر
من این چشمی که رویَت را نمیبیند نمیخواهم
که یعقوبی که یوسف را نبیند، کورتر، بهتر!
به چشمان عسلرنگت، زبانی تلخ میآید!
که هر چه چشمْ شیرینتر٬ زبان زنبورتر بهتر!
مگر نه هرکه بامش بیش، برفش بیشتر، بانو؟
اگر دوریت رنجآور، دلم رنجورتر، بهتر
به چشمانِ تو دل بستم... ز چشمِ خلق افتادم
تو با من باش٬ باشد وصلهها ناجورتر بهتر!
- ۲.۱k
- ۳۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط