پارت

پارت ۲۵

از بینمون رد شد و به سمت صندلی های دور تا دور میز رفت.
خودمو به ارمان نزدیک کردم و کنار گوشش اروم گفتم
_چی چی جدید؟
ارمان هم مثل من گفت
_ساحره
عین خنگا نگاش کردم و گفتم
_ها؟
ارمان سرشو با تاسف تکون داد و گفت
_خدا به دادمون برسه.
تا خواستم چیزی بگم مرده گفت
_لطفا اینجا بشین.
پشتش به ما بود.
سرجام ایستادم و تکون نخوردم تا اینکه ارمان دستشو گذاشت پشت سرم و کمی به جلو هولم داد.با اخم بهش نگاهی انداختم و روی صندلی جلوی مرده نشستم.
یه جورایی ترسیده بودم ولی اون خیلی خونسرد بود و چشماش مثل یخ بودن.اما باید جواب سوالامو میگرفتم
ارمان همونجا ایستاده بود. رو به مرده گفتم
_ببخشید میشه بگین اینجا چه خبره؟شما کی هستین؟
به چشمام که نگاه کرد تنم یخ کرد و سرمو به زیر انداختم.ابهت و جذبه ی خاصی داشت که ادم مجبور میشد به چشماش نگاه نکنه و بهش احترام بزاره.
گفت
_من سپهر هستم.اما...فعلا لازم نیست چیزی راجب قدرتم بدونی.
قدرت دیگه چیه؟اینم که مثل ارمان حرف میزنه.هووف خدا اینا یکی از یکی دیگه بدترن.
مرده دستشو به سمتم دراز کرد.با تردید نگاهی به ارمان انداختم که دیدم سرشو به نشانه ی مثبت تکون داد.
دستمو اروم بالا بردم و توی دستاش گذاشتم.
چشماشو بست و شروع کرد به گفتن جملاتی که نمیفهمیدم.ضربان قلبم از شدت ترس تند میزد و حتی میتونستم صداشو بشنوم.
نسیمی موهامو تکون داد و کتابایی که رو قفسه ی کناری ما بودن به پایین پرت شدن.حتی ارمان هم داشت با تعجب نگاهم میکرد.اما سپهر همچنان بدون توجه به اتفاقای دور و برش داشت حرفایی میزد که نمیفهمیدم.شبیه ورد...
خیلی ترسیده بودم.نزدیک بود گریم بگیره.با شنیدن صدای شکسته شدن چیزی جیغ کوتاهی زدم و یه دفعه میزی که دستامون روش بود از وسط شکست و همه چیز متوقف شد. سپهر چشماشو باز کرد.فوری دستمو بیرون کشیدم و بغضم شکست و به گریه افتادم.خیلی ترسیده بودم.دوییدم سمت ارمان و انگار بهش پناه اورده بودم.ارمان با یه دست منو به اغوش کشید.دستام روی صورتم بود و صدای هق هقم تنها صدایی بود که سکوت اون اتاقو میشکست.
بعد از چند لحظه که اروم شدم سپهر گفت
_همونی بود که حدس میزدم.اما الان اصلا اماده نیست.
بلند شد و رو به ارمان گفت
_باید اموزش ببینه.
از حرفاشون سر در نمیاوردم.ارمان گفت
_ولی اون...
_خودت وظیفه ی اموزششو به عهده بگیر.
_سپهر...
_هرچه زودتر بهتر...
و رفت.ازون اتاق که حالا دیگه ازش خوشم نمیومد بیرون اومدیم.کت ارمان هنوز روی شونه هام بود و حالا بیشتر اونو به خودم میفشردم.
برگشتیم به اون اتاقکی که توش چشم باز کردم.
ارمان عصبی بود.اخم داشت و بهم نگاه نمیکرد.منم حرفی نمیزدم.
نشستم رو صندلی و اونم روبروم نشست.تو فکر بود.صداش زدم
_ارمان...
نگاهم کرد و اون لحظه حس کردم چیزی توی چشماش دیدم.یه چیزی مثل نگرانی...نگران من بود؟
نه ارمان خشکی که من میشناختم عمرا نگران نمیشد.اونم نگران من...
چیزی نگفت.چند لحظه بعد دستمو گرفت و اروم گفت
_چشماتو ببند.
اما نمیتونستم.هردو به چشمای هم نگاه میکردیم و نگاه نکردن به دوتا تیله ی مشکی روی صورتش سخت بود.انگار همین لحظه فهمیده بودم که چشماش چقد قشنگه.مثل زمزمه گفت
_چشمات...
با مکث بستمشون و درست دو ثانیه بعد من بودم و اتاقم و ... ارمانی که رفته بود...
دیدگاه ها (۱۱)

هرروز ساعت ۱۵🙂

پارت۲۶نمیدونم چند دقیقه تو همون حالت رو تخت نشسته بودم و ب ج...

پارت۲۴ارمان جلوتر رفت و من همون جوری سرجام ایستاده بودم.جایی...

پارت ۲۳چشمامو باز کردم و خودمو توی یه اتاقک چوبی تاریک دیدم....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط