چند داستان درمورد کاسب منصف
چند داستان درمورد #کاسب_منصف
رزق حلال - داستان درباره رزق حلال
rezghehalal1.blogfa.com
چند سالی است که از مرگ کریم آقا همسر زبیده خانم می گذرد، از خوبی های کریم هر چه بگویم کم است، همین قدر کافی که زبیده با آنکه جوان و زیبا بود بعد از او شوهری اختیار نکرد و با قالیبافی روزگار گذراند، خودم بارها که زبیده پشت قالی برای مادرم حرف میزد شنیده بودم که خاطراتش را با کریم تعریف می کند و از تمام وجودش نامش را به زبان می آورد.
هر چند کریم آقا کارگر بود و همان زمان هم که زنده بود روزگاری نداشت ولی هرگز ندیدم زبیده حتی بعد از مرگ همسرش گله ای از سختی های گذران زندگی داشته باشد یک بار که زبیده بیش مادرم قالی می بافت حالش بد شد و فشارش افتاد بعد که مادرم که به حال او رسید و کمی حالش جا آمد بین نصیحت های مادرم لبخندی زد و مثل مردها گفت: چه کنم همسایه رزق حلال درآوردن سخته
**************************************************************
یه آقای خوش تیپی اومد تو قصابی گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ..... همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزنی که گوشه مغازه ایستاده بود کرد و گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره ..... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت نژاد دو پا نِنه ..... اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
*******************************************************
از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد
خدا فرمود: خودت بایدآنها را رها کنی
از او درخواست کردم فرزند معلولم را شفا دهد
فرمود: لازم نیست،روحش سالم است، جسم هم که موقت است
از او خواستم لااقل به من صبر عطا کند
فرمود: صبر، حاصل سختی ورنج است. عطا کردنی نیست، آموختنی است
گفتم: مرا خوشبخت کن
فرمود: «نعمت» از من، خوشبخت شدن از تو
از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند
فرمود: رنج ازدلبستگیهای دنیایی جدا و به من نزدیکترت می کند
از او خواستم روحم را رشد دهد
فرمود: نه، تو خودت باید رشد کنی من فقط شاخ و برگ اضافی ات را هرس میکنم تا بارور شوی
از خدا خواستم کاری کند که از زندگی لذت کامل ببرم
فرمود: برای این کار من به تو «زندگی» داده ام
از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد، من همدیگران را دوست بدارم.
خدا فرمود: آها، بالاخره اصل مطلب دستگیرت شد
*********************************************************
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدن
رزق حلال - داستان درباره رزق حلال
rezghehalal1.blogfa.com
چند سالی است که از مرگ کریم آقا همسر زبیده خانم می گذرد، از خوبی های کریم هر چه بگویم کم است، همین قدر کافی که زبیده با آنکه جوان و زیبا بود بعد از او شوهری اختیار نکرد و با قالیبافی روزگار گذراند، خودم بارها که زبیده پشت قالی برای مادرم حرف میزد شنیده بودم که خاطراتش را با کریم تعریف می کند و از تمام وجودش نامش را به زبان می آورد.
هر چند کریم آقا کارگر بود و همان زمان هم که زنده بود روزگاری نداشت ولی هرگز ندیدم زبیده حتی بعد از مرگ همسرش گله ای از سختی های گذران زندگی داشته باشد یک بار که زبیده بیش مادرم قالی می بافت حالش بد شد و فشارش افتاد بعد که مادرم که به حال او رسید و کمی حالش جا آمد بین نصیحت های مادرم لبخندی زد و مثل مردها گفت: چه کنم همسایه رزق حلال درآوردن سخته
**************************************************************
یه آقای خوش تیپی اومد تو قصابی گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ..... همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزنی که گوشه مغازه ایستاده بود کرد و گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره ..... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت نژاد دو پا نِنه ..... اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
*******************************************************
از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد
خدا فرمود: خودت بایدآنها را رها کنی
از او درخواست کردم فرزند معلولم را شفا دهد
فرمود: لازم نیست،روحش سالم است، جسم هم که موقت است
از او خواستم لااقل به من صبر عطا کند
فرمود: صبر، حاصل سختی ورنج است. عطا کردنی نیست، آموختنی است
گفتم: مرا خوشبخت کن
فرمود: «نعمت» از من، خوشبخت شدن از تو
از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند
فرمود: رنج ازدلبستگیهای دنیایی جدا و به من نزدیکترت می کند
از او خواستم روحم را رشد دهد
فرمود: نه، تو خودت باید رشد کنی من فقط شاخ و برگ اضافی ات را هرس میکنم تا بارور شوی
از خدا خواستم کاری کند که از زندگی لذت کامل ببرم
فرمود: برای این کار من به تو «زندگی» داده ام
از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد، من همدیگران را دوست بدارم.
خدا فرمود: آها، بالاخره اصل مطلب دستگیرت شد
*********************************************************
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدن
۴۸.۳k
۲۶ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.