آغوش مرگ

تو تاریکی از خواب پریدم مامان بابا و برادرم داشتن در تاریکی راه میرفتند برادرم پشت سرهم میگفت«بیدار شو! آماده شو باید بریم» بیدار شده بودم اما از تعجب نمیدانستم چیکار کنم بالاخره با صدای مهیبی که شنیدم از جا پریدم لباس هایم را از کمد به همراه یک دفتر برداشتم و به سمت در رفتم در اتاقی باز شد و مادر بزرگم آرام آرام بیرون امد،نمیدانست چه خبر است.
نمیخواستم هول شود آرام گفتم«بیا داریم میریم» اخم هایش در هم رفت «کجا» لحنم تند تر شده بود «بیا بیا بهت میگم حالا» حرکت نکرد محکم شانه هایش را گرفتم و سعی کردم بکشمش «خودم میام الان میفتم» با احتیاط بیشتر حلش دادم«نه منو صفت بگیر که تند تر بریم» تا آسانسور کشیدمش زیر نور آسانسور بالاخره توانستم چهره مضطرب خانواده ام را ببینم حوصله نداشتم وگرنه چهره ام را در آینه وارسی میکردم.
صدای مرد ها از درون کوچه می آمد که فریاد میزنند تا خانه ها را تخلیه کنیم راستش را بگوم بعد از صدای مردی که بچه اش را در آغوشش خواب بود ماه کامل توجهم را جلب کرد. یک صدای دیگر...
به ماه خیره شدم
نفس عمیقی کشیدم  صدام رو میشنوی ؟ قطعا میشنید...
رد نگاه مردم را گرفتم روبرویمان دقیقا برج مسکونی آتش گرفته بود شعله های قرمز و نارنجی زبانه میکشیدند و رقص دود مشکی رنگ حتی در تاریکی شب هم مشخص بود، شب  بخیر بی گناهانِ در آغوش آتش...
صدای برادرم که از کنارم رد شد از جا پراندتم«میرم اعصای مادرجونو بیارم» مادرم هم پشت بند آن فریاد میزد تا متوقفش کند سمتش میدوم «نرو! وایسا خطرناکه»
مردم نگاهم میکردند اما مگر اهمیتی هم داشت
در تاریکی شب راه میفتم کنار سطل زباله چشمم به گربه سفیدی که داشت با آشغال ها بازی میکرد می افتد، دلم میخواست یک گربه باشم،گربه ها واقعا خوشبخت بودند
زمزمه های مردم بلند بود و مدام افکارشان را بالا می آوردند. 
لبه باغچه میشنیم و پتو به دست به ساختمان آتش گرفته نگاه میکنم یک شاخه گل رز دقیقا کنار پایم افتاده به نظر نو میرسید برش میدارم و سعی میکنم در تاریکی شب نگاهش کنم تیغش دستم را میبرد، رز را روی زمین می اندازم بابا ماشین را می آورد. همه سوار میشویم، کم کم سپیده میزند و هوا روشن میشود رادیو دارد از درد های عضلانی میگوید در میان صحبت های بابا و مامان رادیو میگوید «در هر موقعیتی باید لبخند زد» لبخند کمرنگی روی صورتم نقش میبندد
سرم را به صندلی تکیه میدهم و به صدای هواپیمایی که رد میشود گوش میکنم آتش خاموش نشده و ماه هنوز پایدار است
#دست_نوشته

تسلیت.... 🫂🥀
دیدگاه ها (۹)

همینقدر غم انگیز...

رفقای قشنگنم غدیر مبارکمیدونم وضعیتمون جالب نیست اما امیدوار...

دنبال ماه

میان صفحات...

ازمایشگاه سرد

ازمایشگاه سرد

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط