او مرا دیگر نمی خواهد خدا

او مرا دیگر نمی خواهد خدا..
بی سبب مجنوڹ و بیمارش منم..

او به فکرم نیست می دانم ولی..
من کماکان باز درجا می زنم..
دیدگاه ها (۱)

رفته ای در سفر و آمدنت دیر شده!.. نکند چشم تو از دیدن ما سی...

می دانی چرا دم غروب دلت می گیرد؟! غروب بود که به اسیری گرفت...

لبخند اگرچه از لبم طرد شده... از عمر نصیب من فقط درد شده... ...

چوب هم باشی و وقفش نشوی باخته ای... هیزم است آنچه به درد تن...

می گویند گاهی تنها یک دعای از ته دل کافیست تا همه چیز عوض شو...

وصیت نامه زاده

تو به بوی غزل و قافیه ، آمیخته ای !به خدا حال مرا ،خوب به هم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط