یکی پنجه آهنین راست کرد

یکی پنجهٔ آهنین راست کرد
که با شیر زورآوری خواست کرد

چو شیرش به سرپنجه در خود کشید
دگر زور در پنجه در خود ندید

یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟
به سرپنجه آهنینش بزن

شنیدم که مسکین در آن زیر گفت
نشاید بدین پنجه با شیر گفت

چو بر عقل دانا شود عشق چیر
همان پنجه آهنین است و شیر

تو در پنجه شیر مرد اوژنی
چه سودت کند پنجهٔ آهنی؟

چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی
که در دست چوگان اسیر است گوی

سعدی
دیدگاه ها (۳)

گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می روندما به خلوت با تو ای آرا...

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگرانرفتم از کوی تو لیکن عقب سر ن...

به طاقتی که ندارم،کدام بار کِشم ؟.

چرا ولم نمیکنی؟😢 😂 😂

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط