قصه ظهر جمعه این داستاناطمینان

قصه ظهر جمعه این داستان.‌.اطمینان.

زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند.
کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موج های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب میشد.
ترس همگان را فراگرفت و ناخدا می گفت که همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد.
زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بی داد زد اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد.
و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد
شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست.
خنجری بیرون آورد و بر سینه زن گذاشت
و با کمال جدیت گفت:
آیا از خنجر می ترسی؟
گفت: نه
شوهر گفت: چرا؟
زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم
شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند تو هست،این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم!
آری!
زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد طوفان زندگی تو را فرا گرفت همه چیز را علیه خود می دیدی نترس!
زیرا خدا‌یت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است.

♡• 🌺 •♡
دیدگاه ها (۱)

برایم مهم نیست؛از بیرون چگونه به نظر می آیمکسانی که درونم را...

امروزفهمیدم که فهمیدن دراین دنیا تلخ ترین وبدترین حقیقت هستی...

ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ مرادی ﺑﻔﺮﺳﺖ🌼 🌿 ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺯﺩه اﻡ ﺭﺍﻩ نجاتی ﺑﻔﺮﺳﺖ🌻...

جملاتی که با طلا باید نوشت؛ 💕 گاهی لب های خندان بیشتر از چشم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط