قسمـت آخـر
قسمـت آخـر
نوشتـه افسـون ذاکـری
موضوع قسمت آخر در صبح برفی در خیابان به اتمام میرسـد
از جـایم برخواستم سـوز سرما از پنجره اتاقم که دیشب بازش کردم تا به بارش برف نگـاه کنم وارد اتاقـم میشد.
به خودم می لرزیدم چشـمانم ورم کرده بود
به مادرم قول دادم که برایش گریه نکنم اما نمیشود
مگر مبشود برای کسی که دیوانه وار دوستش داشتم اما دیگر نیست گریه نکنم
کسـی که در تمام خاطراتم نقش اول را ایفا میکرد
پشت پنجره رفتم فکـر کنم سـرما خوردم
در کمدم را باز کردم پالتویی که برایم خـرید را پوشیدم و با چشمانی ورم کرده و صدای گرفته بیرون رفتم قصـدم رفتن به ان خیابان نبود اما انقدر دلتنگش بودم. که پا به همان خیابانی گذاشتم که مـرا تنها گذاشت
همان خیابانی که گفت:«بخاطر بیماری اش باید مـرا تنها بگذارد.
همان خیابانی که ختم تمام رویا های قشنگ من و او بود.
خیابانـی که برای آخرین بار بوسه اش را حس کردم
خیابانی که برای آخرین بار آغوشش را تجـربه کردم
خیابانی که برای آخـرین بار صـدایش زدم اما با چشمان پـر اشک به من نگاه نکرد.
خیابانـی که به دنبالش رفتم اما هیچ وقت ندیدمش».
آن روز فکـر میکردم از من زده شده اما روز خاکسپاری اش نامه ای در اتاقش دیـدم نامه این چنین نوشت:«زیبا روی من دلگیر نباش.
کاش هیچ وقت به تو دل نمیدادم
کاش هیچ وقت عـاشقت نمی شدم
تـو آنقدر حال مـرا خوب میکردی که فراموش میکردم من بیمارم
از خودم بدم می آید من مجنون خوبی برای لیلی ام نبودم
لیلی دل شکسته من
خوش زبان من
هیچ آدمـی لیاقت این را ندارد که مجنون تو باشد
تو تنها نیستی هرشب بی هوا
اشکانت را با بوسه هایم پاک میکنم
بی هوا پیشانیت را میبوسم
«خدانگهدارت»
نامه را در آغوش گرفتم وبلند صدایـش زدم دلتنگتم):
پاپان فصل دوم)
افسون ذاکـری
نوشتـه افسـون ذاکـری
موضوع قسمت آخر در صبح برفی در خیابان به اتمام میرسـد
از جـایم برخواستم سـوز سرما از پنجره اتاقم که دیشب بازش کردم تا به بارش برف نگـاه کنم وارد اتاقـم میشد.
به خودم می لرزیدم چشـمانم ورم کرده بود
به مادرم قول دادم که برایش گریه نکنم اما نمیشود
مگر مبشود برای کسی که دیوانه وار دوستش داشتم اما دیگر نیست گریه نکنم
کسـی که در تمام خاطراتم نقش اول را ایفا میکرد
پشت پنجره رفتم فکـر کنم سـرما خوردم
در کمدم را باز کردم پالتویی که برایم خـرید را پوشیدم و با چشمانی ورم کرده و صدای گرفته بیرون رفتم قصـدم رفتن به ان خیابان نبود اما انقدر دلتنگش بودم. که پا به همان خیابانی گذاشتم که مـرا تنها گذاشت
همان خیابانی که گفت:«بخاطر بیماری اش باید مـرا تنها بگذارد.
همان خیابانی که ختم تمام رویا های قشنگ من و او بود.
خیابانـی که برای آخرین بار بوسه اش را حس کردم
خیابانی که برای آخرین بار آغوشش را تجـربه کردم
خیابانی که برای آخـرین بار صـدایش زدم اما با چشمان پـر اشک به من نگاه نکرد.
خیابانـی که به دنبالش رفتم اما هیچ وقت ندیدمش».
آن روز فکـر میکردم از من زده شده اما روز خاکسپاری اش نامه ای در اتاقش دیـدم نامه این چنین نوشت:«زیبا روی من دلگیر نباش.
کاش هیچ وقت به تو دل نمیدادم
کاش هیچ وقت عـاشقت نمی شدم
تـو آنقدر حال مـرا خوب میکردی که فراموش میکردم من بیمارم
از خودم بدم می آید من مجنون خوبی برای لیلی ام نبودم
لیلی دل شکسته من
خوش زبان من
هیچ آدمـی لیاقت این را ندارد که مجنون تو باشد
تو تنها نیستی هرشب بی هوا
اشکانت را با بوسه هایم پاک میکنم
بی هوا پیشانیت را میبوسم
«خدانگهدارت»
نامه را در آغوش گرفتم وبلند صدایـش زدم دلتنگتم):
پاپان فصل دوم)
افسون ذاکـری
۲۲.۵k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳