گندم و سرخی لب های تو در کنج بهشت

گندم و سرخی لب های تو در کنج بهشت...
چه کسی گفت که شیطانی هست؟
من خودم در طلب چیدن تو شیطانم...
من خودم میدانم...
که زمین خواهم خورد...
عاقبت دست به لب های تو موهای تو هم خواهم برد...
من خودم وسوسه ی کنج بهشتت هستم...
که نه حوایی هست...
نه هوا و هوسی در این شهر ...
که تو هستی و سیاهی دو چشم و لب سرخ ات باهم... تو گناهم هستی...
من به آدم شدنم مشکوکم...
من خودم گندم و سیب ...
من خودم هستم و گیسوی کمندت در شهر...
و چه زیباست...
گناهی که تو باشی دختر!

#میثم_جعفری

صفحه ی شاعر: @__me33__am.jfr
دیدگاه ها (۱)

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟از کجا وز که خبر آوردی؟خوش خبر باشی...

لحظه دیدار نزدیک است!باز من دیوانه ام، مستمباز می لرزد، دلم،...

امروزدیدمتکنار جاده ایستاده بودیدر تنِ زنی روستایی قدم می زد...

آنقدر به انتظارت؛در پیله تنهایی مانده ام،که پروانه شده است، ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط