خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_6
ا.ت سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد...
یوری روی تخت دراز کشید...
ا.ت پشت به پنجره بود..
آروم سرش رو برگردوند و به پنجره خیره شد...
یعنی جدی چیزی نبود...؟!
ا.ت روی تخت دراز کشید . اما اصلن خواب نداشت...
تا صبح نمیتونست بخوابه...
ظرفای خونه تکون میخوردن ، سقف خونه صدا میخورد ، با اینکه خیلی طبیعی بود
اما ا.ت اصلن نمیتونست بخوابه...
هنوز اون چهره ی خوناشام وحشی تو ذهن ا.ت بود...
پرش زمانی صبح 8 "ویو ا.ت"
با احساس کسی که منو تکون میداد بیدار شدم...
فک کردم اون خوناشامی که دیشب دیدم بود....
با جیغ از سر جام پریدم...
دیدم هانجین داشت سعی میکرد بیدارم کنه...
هانجین: چی شدع ا.ت..؟ چرا جیغ میزنی..؟*تعجب*
ا.ت نفسی عمیق کشید و سعی کرد بغضش رو کنترل کنه...
ا.ت: خو..بم خو..بم...*لکنت*
هانجین: چیزی،شدع..؟
ا.ت: نه.نه..بریم پایین..*لبخند مصنوعی*
ا.ت هانجین با هم به سمت آشپزخونه رفتن...
شروع کردن به خوردن صبحانه...
ا.ت با اینکه دلش نمیخواست چیزی بخورع...
اما مجبور بود...
بعد از چند مین هانجین و ا.ت ظرف ها رو شستن و کنار گذاشتن...
روی مبل نشستن که جانگ سکوت رو شکست...
جانگ: بچه ها نظرتون چیه ساعت 3 بریم جنگل رو بگردیم..؟*لبخند*
هانجین: ارع خیلی خوب میشع...عکس هم میگیریم..*خنده*
یوری متوجه ی ترس ا.ت شدع بود...
درسته...!! خودش اوم چیزی که ا.ت میگفت رو ندیده...
اما انگار خیلی روی ا.ت تاثیر گذاشته بود..
کاملا ساکت بود و تو خودش بود..
یوری: شما دو تا برین...من پیش ا.ت میمونم..اون نمیخواد بیاد...*جدی*
هانجین: یوری بدون شما خوش نمی گذره...ا.ت چرا نباید بیاد اصلن..*ناراحت*
یوری به ا.ت نگاه کرد...
ا.ت با لحن آروم و کمی لبخند گفت...
ا.ت: یوری تو برو...چیزی نیست که نگرانی...من خودم میمونم..*لبخند مصنوعی*
یوری: ا.ت..یا تو هم میای...؟!
یا اصلن منم نمیرم...*جدی*
ا.ت: اما یوری..!!
یوری: ا.ت اون یه توهم بود...تو نمیخواد به خاطرش خودتو اذیت کنی..
حالا اون توهم مهمه که باعث شه با دوستات خوش نباشی...!!
یا اینکه فراموش کنی و خوش بگذرونی..؟!
ا.ت کمی فکر کرد...
شاید این یه توهم باشه..!
شاید به خاطر داستان جانگ اینطوری شدع..!!
کمی میترسید...!!
اما ترسش رو کنار گذاشت و قبول کرد...
Part_6
ا.ت سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد...
یوری روی تخت دراز کشید...
ا.ت پشت به پنجره بود..
آروم سرش رو برگردوند و به پنجره خیره شد...
یعنی جدی چیزی نبود...؟!
ا.ت روی تخت دراز کشید . اما اصلن خواب نداشت...
تا صبح نمیتونست بخوابه...
ظرفای خونه تکون میخوردن ، سقف خونه صدا میخورد ، با اینکه خیلی طبیعی بود
اما ا.ت اصلن نمیتونست بخوابه...
هنوز اون چهره ی خوناشام وحشی تو ذهن ا.ت بود...
پرش زمانی صبح 8 "ویو ا.ت"
با احساس کسی که منو تکون میداد بیدار شدم...
فک کردم اون خوناشامی که دیشب دیدم بود....
با جیغ از سر جام پریدم...
دیدم هانجین داشت سعی میکرد بیدارم کنه...
هانجین: چی شدع ا.ت..؟ چرا جیغ میزنی..؟*تعجب*
ا.ت نفسی عمیق کشید و سعی کرد بغضش رو کنترل کنه...
ا.ت: خو..بم خو..بم...*لکنت*
هانجین: چیزی،شدع..؟
ا.ت: نه.نه..بریم پایین..*لبخند مصنوعی*
ا.ت هانجین با هم به سمت آشپزخونه رفتن...
شروع کردن به خوردن صبحانه...
ا.ت با اینکه دلش نمیخواست چیزی بخورع...
اما مجبور بود...
بعد از چند مین هانجین و ا.ت ظرف ها رو شستن و کنار گذاشتن...
روی مبل نشستن که جانگ سکوت رو شکست...
جانگ: بچه ها نظرتون چیه ساعت 3 بریم جنگل رو بگردیم..؟*لبخند*
هانجین: ارع خیلی خوب میشع...عکس هم میگیریم..*خنده*
یوری متوجه ی ترس ا.ت شدع بود...
درسته...!! خودش اوم چیزی که ا.ت میگفت رو ندیده...
اما انگار خیلی روی ا.ت تاثیر گذاشته بود..
کاملا ساکت بود و تو خودش بود..
یوری: شما دو تا برین...من پیش ا.ت میمونم..اون نمیخواد بیاد...*جدی*
هانجین: یوری بدون شما خوش نمی گذره...ا.ت چرا نباید بیاد اصلن..*ناراحت*
یوری به ا.ت نگاه کرد...
ا.ت با لحن آروم و کمی لبخند گفت...
ا.ت: یوری تو برو...چیزی نیست که نگرانی...من خودم میمونم..*لبخند مصنوعی*
یوری: ا.ت..یا تو هم میای...؟!
یا اصلن منم نمیرم...*جدی*
ا.ت: اما یوری..!!
یوری: ا.ت اون یه توهم بود...تو نمیخواد به خاطرش خودتو اذیت کنی..
حالا اون توهم مهمه که باعث شه با دوستات خوش نباشی...!!
یا اینکه فراموش کنی و خوش بگذرونی..؟!
ا.ت کمی فکر کرد...
شاید این یه توهم باشه..!
شاید به خاطر داستان جانگ اینطوری شدع..!!
کمی میترسید...!!
اما ترسش رو کنار گذاشت و قبول کرد...
۱۰.۰k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.