نوبت عاشقی من شد و بازاری نیست

نوبت عاشقی من شد و بازاری نیست

وای برمن که در این شهر خریداری نیست!!

گشته ام باغ خیالات نظر را تا صبح

همه خوابند و در این غمکده بیداری نیست!!

عقل گوید که دل آزار تو را حسی هست؟؟

این چه حسی است که در خون ورگش جاری نیست!!

آنقدر دور شدی ،محو شدی از نظرم

که در این فاصله افتادم و اصراری نیست!!

بسته ام بار سفر را که روم از دل تو

که تو از بند دل آزادی و اجباری نیست!!

لطفا از کانال شب.مهتابی.منو.تو. بازدید بفرمائید
آدرس لینک کانال من در تلگرام* :
https://telegram.me/moonlightyy/ 
دیدگاه ها (۲)

بیدل دهلوی » فرصت‌کمین پرواز چون نالهٔ سپندیمچندان که سر به...

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاهبرگی از باغچه‌ی شعر بچینم...

هر که را دور کنی ، دورو برت می آید!از محــــــــبت چه بلاها ...

من از تمام این دنیاعشق می خواهمُ مشتی شعرگل های شمعدانی پشت ...

نسیمی سرد پرد هارا تکان میداد.روشنی داخل اتاق وجود نداشت بجز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط