حوالی سی تا چهل سالگی
حوالی سی تا چهل سالگی
فهمیدم هرچه زیستم اشتباه بود!
حالا میفهمم
چیزی بالاتر از سلامتی
چیزی بهتر از لحظه ی حال
بااهمیت تر از شادی
باارزش تر از تخیل
و در صدر ِ همه
نفسهایی که نفهمیده دَم و بازدَم میشدند!
حالا میفهمم
استرس
تشویش
دلهره
ترس ِآزمون
ترس ِنتیجه
ترس ِکنکور
اضطراب ِسربازی
ترس از آینده
وحشت ازعقب ماندن
دلهره تنهایی
تردیدهای ِمستاصل کننده
نگرانی از غربت
وحشت از غریبی
غصههای ِعصر ِجمعه
اول ِ مهر
۱۴ فروردین
بیکاری
هرگز نه ماندگار بودند
نه ارزش ِلحظههای ِ هَدَررفتهاَم را داشتند.
حالا میفهمم
یک کبد ِسالم چندبرابر ِلیسانسم ارزشمنداست.
کلیههایم از تمامی ِکارهایم
دیسک کمرم ازمتراژ ِخانه
تراکم ِاستخوانم ازغروبهای ِجمعه
روحم از تمام ِنگرانیهایم
زمانم ازهمهی ناشناختههای ِآیندههای ِنیامده اَم
شادیم ازتمام ِلحظههای ِعبوسم
امیدم ازهمهی یاسهایم باارزشتر بودند.
حالا میفهمم
چقدر موهایم قیمتی بودند
و
چقدر یک ثانیه بیشترکنار ِفرزندم زنده بمانم
ارزش ِتمام ِشغلهای ِدنیا را دارد.
یقین دارم آدمهایی که به معنی ِتمام ِکلمه
لحظهی بودنشان رامیفهمند
با غبار ِغم
و
تردید
و
غصه
و
ترس
و
اضطراب
و
چه شَوَدها نیالودند.
درحال، ماندند
و ذهن ِشان را خالی
حِسِّشان را چون ابر در حرکت
روحشان را
با آموزههای ِدرست و حقیقی تزیین
و اندیشههایشان را آزاد
و
تخیلشان را سرشار میکنند
به معنی ِحقیقی ِکلمه زندهاند
و
زندگی میکنند
و به معنی ِ واقعی ِ کلمه
در آرامش میمیرند
سرخوش، همچون فصلی از زندگی
جزیی از زندگی و در مسیر زندگی.
فهمیدم هرچه زیستم اشتباه بود!
حالا میفهمم
چیزی بالاتر از سلامتی
چیزی بهتر از لحظه ی حال
بااهمیت تر از شادی
باارزش تر از تخیل
و در صدر ِ همه
نفسهایی که نفهمیده دَم و بازدَم میشدند!
حالا میفهمم
استرس
تشویش
دلهره
ترس ِآزمون
ترس ِنتیجه
ترس ِکنکور
اضطراب ِسربازی
ترس از آینده
وحشت ازعقب ماندن
دلهره تنهایی
تردیدهای ِمستاصل کننده
نگرانی از غربت
وحشت از غریبی
غصههای ِعصر ِجمعه
اول ِ مهر
۱۴ فروردین
بیکاری
هرگز نه ماندگار بودند
نه ارزش ِلحظههای ِ هَدَررفتهاَم را داشتند.
حالا میفهمم
یک کبد ِسالم چندبرابر ِلیسانسم ارزشمنداست.
کلیههایم از تمامی ِکارهایم
دیسک کمرم ازمتراژ ِخانه
تراکم ِاستخوانم ازغروبهای ِجمعه
روحم از تمام ِنگرانیهایم
زمانم ازهمهی ناشناختههای ِآیندههای ِنیامده اَم
شادیم ازتمام ِلحظههای ِعبوسم
امیدم ازهمهی یاسهایم باارزشتر بودند.
حالا میفهمم
چقدر موهایم قیمتی بودند
و
چقدر یک ثانیه بیشترکنار ِفرزندم زنده بمانم
ارزش ِتمام ِشغلهای ِدنیا را دارد.
یقین دارم آدمهایی که به معنی ِتمام ِکلمه
لحظهی بودنشان رامیفهمند
با غبار ِغم
و
تردید
و
غصه
و
ترس
و
اضطراب
و
چه شَوَدها نیالودند.
درحال، ماندند
و ذهن ِشان را خالی
حِسِّشان را چون ابر در حرکت
روحشان را
با آموزههای ِدرست و حقیقی تزیین
و اندیشههایشان را آزاد
و
تخیلشان را سرشار میکنند
به معنی ِحقیقی ِکلمه زندهاند
و
زندگی میکنند
و به معنی ِ واقعی ِ کلمه
در آرامش میمیرند
سرخوش، همچون فصلی از زندگی
جزیی از زندگی و در مسیر زندگی.
۱.۳k
۱۸ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.