اسم زندگی
پارت ۸
[ویو هرا]
با سردرد شدیدی بیدار شدم.
نمی دونم ساعت چند بود.
ولی هوا روشن بود...و هوای صبح بود
بدنم بی جون بود.....با بی جونی از زمین بلند شدم
لنگان لنگان از اتاق خارج شدم
به سمت اتاق خودم رفتم
خودم به حموم اتاق رسوندم
و خودم زیر دوش حموم انداختم
بعد از ۳۰ مین از حموم خارج شدم...حوله دور بدنم پیچیدم
بدنم کبود شده بود...
مردک سگ اخلاق... بی شعور..گیر کی افتادم من
لباس گرم پوشیدم.
.........................
وارد آشپزخونه شدم
یکم گیج می زدم تو پیدا کردن وسایل
عصبی شده بودم... اصلأ نخواستم !
حاضر شدم و از خونه زدم بیرون
آروم قدم می زدم
به فروشگاه بزرگی رسیدم
وارد فروشگاه شدم
هر چیزی که فکر می کردم لازم می خریدم
اینم بگم از بچگی عاشق خرید بودم
حالا می گید کسی که خانواده اش بخاطر پول
فروختنش پول از کجا آورده ؟ بگم که خانواده ام پولدار فقط من نخواستن
.................
اونقدر راه رفتم و خرید کردم گرسنه شدم
رستوران کوچیک دیدم وارد شدم نشستم
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.