طنز جبهه
طنز جبهه
شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرمانده ها میرفتم
توراه از دور دیدم دو نفر ایستاده ان
اول گفتم برم بترسونمشون
ولی بعد متوجه شدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم
دیدم یکیشون (عباس گنجی) از نیروهای خودمه و خودم اطلاعات عملیاتی اش کرده بودم
رفیق عباس که اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه کار کنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نکنیم؟
(چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن دل دشمن و برای اینکه دشمن متوجه حظورشون نشه ، با احتیاط کامل و در سکوت تمام کار میکردند و همین باعث میشد تا همدیگه رو گم کنند ، چون نمی تونستن همدیگه رو صدا کنن باید با احتیاط و تنها برمیگشتن عقب
تو عملیات قبلی هم عباس و رفیقش که همدیگه رو گم کرده بودن و در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن!)
عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم که عراقی ها شک نکنن.»
عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو میدیدم
شروع کردم به در آوردن صدای جیرجیرک!
رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟؟؟؟
این صدای خوبیه ها!»
بعد ادامه داد: «جیرجیرک یه بار دیگه بزن!» منم دوباره صدا در آوردم
دوباره گفت:«جیرجیرک دو تا بزن» منم دو تا زدم
عباس که چشماش گرد شده بود، با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت:
«این جیرجیرکه به حرف تو گوش می کنه؟؟؟»
رفیقشم که یه نمه حال کرده بود، با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله، تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»
باز دوباره گفت: «جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم
یه 15 دقیقه ای بساط همین بود
دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم:
«بسه دیگه پدر منو در آوردین
هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن ...»
اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان پا به فرار گذاشتن ، به حدی از ترس میدوییدن که پاشنه پاشون میخورد به پس کلشون
منم هی داد میزدم:
«عباس فرار نکن منم عسگری!...
بابا شما چقدر ترسویید!...»
رفیقشم درحال فرار میگفت: «عباس خالی میبنده در رو... جنه...»
گذشت ...
رفتم پیش فرمانده!
بعد از صحبتمون دیدم عباس و رفیقش نفس زنان در حالی که ترس از چهره شون میبارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید
رو کردم بهشون گفتم:
«حالا دیگه ما جن شدیم؟؟؟؟؟؟؟»
بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم
بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرک هم خیلی به دردشون خورد
راوی: سردار عسگری
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
#شهدا#جبهه
شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرمانده ها میرفتم
توراه از دور دیدم دو نفر ایستاده ان
اول گفتم برم بترسونمشون
ولی بعد متوجه شدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم
دیدم یکیشون (عباس گنجی) از نیروهای خودمه و خودم اطلاعات عملیاتی اش کرده بودم
رفیق عباس که اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه کار کنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نکنیم؟
(چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن دل دشمن و برای اینکه دشمن متوجه حظورشون نشه ، با احتیاط کامل و در سکوت تمام کار میکردند و همین باعث میشد تا همدیگه رو گم کنند ، چون نمی تونستن همدیگه رو صدا کنن باید با احتیاط و تنها برمیگشتن عقب
تو عملیات قبلی هم عباس و رفیقش که همدیگه رو گم کرده بودن و در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن!)
عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم که عراقی ها شک نکنن.»
عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو میدیدم
شروع کردم به در آوردن صدای جیرجیرک!
رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟؟؟؟
این صدای خوبیه ها!»
بعد ادامه داد: «جیرجیرک یه بار دیگه بزن!» منم دوباره صدا در آوردم
دوباره گفت:«جیرجیرک دو تا بزن» منم دو تا زدم
عباس که چشماش گرد شده بود، با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت:
«این جیرجیرکه به حرف تو گوش می کنه؟؟؟»
رفیقشم که یه نمه حال کرده بود، با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله، تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»
باز دوباره گفت: «جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم
یه 15 دقیقه ای بساط همین بود
دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم:
«بسه دیگه پدر منو در آوردین
هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن ...»
اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان پا به فرار گذاشتن ، به حدی از ترس میدوییدن که پاشنه پاشون میخورد به پس کلشون
منم هی داد میزدم:
«عباس فرار نکن منم عسگری!...
بابا شما چقدر ترسویید!...»
رفیقشم درحال فرار میگفت: «عباس خالی میبنده در رو... جنه...»
گذشت ...
رفتم پیش فرمانده!
بعد از صحبتمون دیدم عباس و رفیقش نفس زنان در حالی که ترس از چهره شون میبارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید
رو کردم بهشون گفتم:
«حالا دیگه ما جن شدیم؟؟؟؟؟؟؟»
بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم
بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرک هم خیلی به دردشون خورد
راوی: سردار عسگری
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
#شهدا#جبهه
۲.۳k
۱۷ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.