داستانک؛ ✍️بهار
🌺نسیم، نگاهش را به بهار دوخت.بهار دخترکی بود که در خانواده مذهبی بزرگ شده بود وحالا در خیابان کنار نسیم که باهم آشنا شده بودند با چهره ای بی آلایش وآرایش راه میرفت.شاد بود.چهرهی سادهاش به نظر نسیم، بی کلاس می آمد.اما از گفتن هر حرفی ابا داشت.
☘️موقع خداحافظی، بهار او را به خانهاش دعوت کرده و حالا نسیم مشغول رنگ و رو بخشیدن به خودش است.در آخرین لحظات که بیرون میرود، دستی به روسری زرد و توسی اش کشیده وآن راعقب تر میدهد و رژ قرمزش را برای بار چندم روی لبش میکشد.و به راه می افتد.
🌼زنگ خانه را که میزند، چیزی نمیگذرد که بهار با چادر رنگی در آستانه ی در ظاهر میشود، مهمان فقط نسیم است وهمسرش در اتاق نشسته اما آن دو را در نشیمن تنها میگذارد.
🌺دهان نسیم پر میشود از اینکه بگوید:« بازهم چادر صورت بی آرایش»، که زیبایی چشمهای بهار، نظرش را جلب میکند.آرایش ملایمی که عجیب روی چهرهی بهار نشسته.بالاخره طاقت نمی آورد؛:«چه عجب خانوم خانوما، یه رخی نشون دادین و دستی به سر وصورتتون کشیدین!»
☘️بهار که توقع چنین حرفی داشت، بالبخندی گفت:«بله خب شما فکر میکنی ما کلا اهلش نیستیم. ما تو خونه ومهمونی بی نامحرم، آرایش میکنیم، خوبم تیپ میزنیم، اما تو خیابون ولی برای نامحرم دلیلی برای خود نمایی نمیبینیم».
🌸نسیم که گیج شده بود گفت :«عجب، خب حالامگه تو این دوره زمونه با یه دونه رژ میشه نظر تا محرم جلب کرد؟مردم دیگه با یه ذره دو ذره آرایش نظرتون جلب نمیشه»
🌺بهار که دیگه نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت:«وا عزیزم چه حرفیه، حرام خرامه دیکه، بلاخره که اضافه تر از طبیعتت، خودتو زیبا کردی تازه الان که این رنگ رژها خیلی جلب توجه میکنه ربطی هم به سطح حجاب بقیه نداره»
☘️_واقعا؟ من فکر کردم چون اوضاع جامعه اینطور شده، دیگه قضیه فرق میکنه و همینطور که به بهار وزیباییش خیره شده بود، به نگاه های خیرهی مردان خیابان به چهره اش فکر میکرد.»
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
☘️موقع خداحافظی، بهار او را به خانهاش دعوت کرده و حالا نسیم مشغول رنگ و رو بخشیدن به خودش است.در آخرین لحظات که بیرون میرود، دستی به روسری زرد و توسی اش کشیده وآن راعقب تر میدهد و رژ قرمزش را برای بار چندم روی لبش میکشد.و به راه می افتد.
🌼زنگ خانه را که میزند، چیزی نمیگذرد که بهار با چادر رنگی در آستانه ی در ظاهر میشود، مهمان فقط نسیم است وهمسرش در اتاق نشسته اما آن دو را در نشیمن تنها میگذارد.
🌺دهان نسیم پر میشود از اینکه بگوید:« بازهم چادر صورت بی آرایش»، که زیبایی چشمهای بهار، نظرش را جلب میکند.آرایش ملایمی که عجیب روی چهرهی بهار نشسته.بالاخره طاقت نمی آورد؛:«چه عجب خانوم خانوما، یه رخی نشون دادین و دستی به سر وصورتتون کشیدین!»
☘️بهار که توقع چنین حرفی داشت، بالبخندی گفت:«بله خب شما فکر میکنی ما کلا اهلش نیستیم. ما تو خونه ومهمونی بی نامحرم، آرایش میکنیم، خوبم تیپ میزنیم، اما تو خیابون ولی برای نامحرم دلیلی برای خود نمایی نمیبینیم».
🌸نسیم که گیج شده بود گفت :«عجب، خب حالامگه تو این دوره زمونه با یه دونه رژ میشه نظر تا محرم جلب کرد؟مردم دیگه با یه ذره دو ذره آرایش نظرتون جلب نمیشه»
🌺بهار که دیگه نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت:«وا عزیزم چه حرفیه، حرام خرامه دیکه، بلاخره که اضافه تر از طبیعتت، خودتو زیبا کردی تازه الان که این رنگ رژها خیلی جلب توجه میکنه ربطی هم به سطح حجاب بقیه نداره»
☘️_واقعا؟ من فکر کردم چون اوضاع جامعه اینطور شده، دیگه قضیه فرق میکنه و همینطور که به بهار وزیباییش خیره شده بود، به نگاه های خیرهی مردان خیابان به چهره اش فکر میکرد.»
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۰k
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.