انگشت کوچیکه پارت 2
از زبان جیمین
- به هر حال مامان بنظرم ازدواج فامیلی گزینه خوبی نیست پس فردا جنگ و دعوایی میشه بین دو خانواده دلخوری پیش میاد بدرد نمیخوره ولش کن
مادر ج: چی چی و ولش کن یعنی بخاطر همین بزارم برادر زاده دست گلم بره عروس غریبه ها بشه تا تو یوقت میونت با خانواده داییت که نکه الان خیلی باهاشون صمیمی هستی بهم نخوره
نه پسرم من این چیزا حالیم نیست یا با دختر داییت ازدواج میکنی یا دیگه باهات حرف نمیزنم
- آخه بگو مادر من تو چی میفهمی من میگم نمیخوام کلا ازدواج کنم اصلا اون جای خواهر منه...
مادر ج: چیو جای خواهرته اون دختر از اول پچگیش که بهش گفتم تو عروس منی تو رو مثل نامزدش میدیده بعد تو بیا بگو اون جای خواهر منه . وای که الان پس میوفتم وای ( حالش بد شد )
بابام که از همون اول که ما بحث میکردیم ساکت و آروم داشت به حرف های ما گوش میداد با دیدن حال مامانم سریع رفت سمتش و به من گفت سریع برم دارو هاشو بیارم
( آخه مامانم سه سال پیش که بابام وقتی تصادف کرد از ترس از دست دادن بابام سکته قلبی کرد و از همون موقع که وقتی عصبانی و یا ناراحت میشه قلبش درد میگیره و حالش بد میشه که این زیاد براش خوب نیست و باید عمل کنه و چون عملش پر ریسکه قبول نکردیم و با همین دارو ها سر میکنه )
سریع رفتم طبقه بالا تا دارو های مامانم رو از تو اتاقش براش بیارم و با خودم میگفتم آخه مادر من چه نیازیه که بخاطر نترشیدن دختر داداشت هم منو اذیت کن هم خودتو !
من موندم این آتنا چی داره که مامانم این همه سنگشو به سینه میزنه
هه با رفتار و شخصیت او دیگه از این اسم بدم آمده
ولش کن .قرص های مامانم رو براش بردم وقتی خورد به اصرار بابام رو مبل دراز کشید تا حالش یکم جا بیاد منم چون دیگه نمیخواستم دیگه تو او فضای متشنج باشم گوشیمو با سویچم برداشتم تا برم از بابا و مامانم خدا حافظی کردم بابا که بلند شد تا بدرقم کنه مامانم گفت
مادر ج: بازم داری از زیر بار در میری آخ من دیگه با تو چیکار کنم چیکار کنم سر عقل بیای من که بدی تو رو نمیخوام میخوام سرو سامون بگیری میخوام تا نمردم دامادیت رو ببینم حالا چه با دختر داییت چه با دختر دیگه ای ها
دیگه داشتم کلافه میشدم بابام راهنماییم کرد سمت بیرون وارد راهرو که شدیم بابام درو بست تا صدا داخل نره و رو بهم گفت
پدر ج: پسرم من از بابت مامانت شرمندم خودتم اخلاقشو میدونی که نمیتونه تحمل کنه کسی به خانواده مادریش چیزه بگه مخصوصاً خانواده داییت که از جونش براش عزیز تره تو حرف هایش رو به دل نگیر خودشم از بیماریش ناراحته میترسه چیزیش بشه و نتونه خوشبختی تنها فرزندش رو ببینه
تو ببخش و نادیده بگیر
درکش میکردم خودشم بعد سکته قلبی مامانم مراقب بود که کاری نکن مامانم ناراحت و یا نگران بشه تا بیماریش بهش فشار بیاره آخه بابام مامانمو خیلی دوست داشت مامانمو همینطور از اولش عاشق هم نبودند برای پیشرفت تجارت بابابزرگ هام با هم وصلت کردند ولی بعد ها عشق بی نشون تشکیل شد حالا مامانم فکر میکنه اگر الان کسی بهش نداشته باشم بعد ازدواج پیدا میکنم چه خواب هوایی که برام ندیده بود
اما نه من زیر بار این حرف ها نمیرم خوانم زندگیم با ورود یه دختر هر..ه با ظاهر فرشته به گند کشیده بشه تا کل عمرمو از این ور اون ور جمعش کنم
فالون کن♥️
- به هر حال مامان بنظرم ازدواج فامیلی گزینه خوبی نیست پس فردا جنگ و دعوایی میشه بین دو خانواده دلخوری پیش میاد بدرد نمیخوره ولش کن
مادر ج: چی چی و ولش کن یعنی بخاطر همین بزارم برادر زاده دست گلم بره عروس غریبه ها بشه تا تو یوقت میونت با خانواده داییت که نکه الان خیلی باهاشون صمیمی هستی بهم نخوره
نه پسرم من این چیزا حالیم نیست یا با دختر داییت ازدواج میکنی یا دیگه باهات حرف نمیزنم
- آخه بگو مادر من تو چی میفهمی من میگم نمیخوام کلا ازدواج کنم اصلا اون جای خواهر منه...
مادر ج: چیو جای خواهرته اون دختر از اول پچگیش که بهش گفتم تو عروس منی تو رو مثل نامزدش میدیده بعد تو بیا بگو اون جای خواهر منه . وای که الان پس میوفتم وای ( حالش بد شد )
بابام که از همون اول که ما بحث میکردیم ساکت و آروم داشت به حرف های ما گوش میداد با دیدن حال مامانم سریع رفت سمتش و به من گفت سریع برم دارو هاشو بیارم
( آخه مامانم سه سال پیش که بابام وقتی تصادف کرد از ترس از دست دادن بابام سکته قلبی کرد و از همون موقع که وقتی عصبانی و یا ناراحت میشه قلبش درد میگیره و حالش بد میشه که این زیاد براش خوب نیست و باید عمل کنه و چون عملش پر ریسکه قبول نکردیم و با همین دارو ها سر میکنه )
سریع رفتم طبقه بالا تا دارو های مامانم رو از تو اتاقش براش بیارم و با خودم میگفتم آخه مادر من چه نیازیه که بخاطر نترشیدن دختر داداشت هم منو اذیت کن هم خودتو !
من موندم این آتنا چی داره که مامانم این همه سنگشو به سینه میزنه
هه با رفتار و شخصیت او دیگه از این اسم بدم آمده
ولش کن .قرص های مامانم رو براش بردم وقتی خورد به اصرار بابام رو مبل دراز کشید تا حالش یکم جا بیاد منم چون دیگه نمیخواستم دیگه تو او فضای متشنج باشم گوشیمو با سویچم برداشتم تا برم از بابا و مامانم خدا حافظی کردم بابا که بلند شد تا بدرقم کنه مامانم گفت
مادر ج: بازم داری از زیر بار در میری آخ من دیگه با تو چیکار کنم چیکار کنم سر عقل بیای من که بدی تو رو نمیخوام میخوام سرو سامون بگیری میخوام تا نمردم دامادیت رو ببینم حالا چه با دختر داییت چه با دختر دیگه ای ها
دیگه داشتم کلافه میشدم بابام راهنماییم کرد سمت بیرون وارد راهرو که شدیم بابام درو بست تا صدا داخل نره و رو بهم گفت
پدر ج: پسرم من از بابت مامانت شرمندم خودتم اخلاقشو میدونی که نمیتونه تحمل کنه کسی به خانواده مادریش چیزه بگه مخصوصاً خانواده داییت که از جونش براش عزیز تره تو حرف هایش رو به دل نگیر خودشم از بیماریش ناراحته میترسه چیزیش بشه و نتونه خوشبختی تنها فرزندش رو ببینه
تو ببخش و نادیده بگیر
درکش میکردم خودشم بعد سکته قلبی مامانم مراقب بود که کاری نکن مامانم ناراحت و یا نگران بشه تا بیماریش بهش فشار بیاره آخه بابام مامانمو خیلی دوست داشت مامانمو همینطور از اولش عاشق هم نبودند برای پیشرفت تجارت بابابزرگ هام با هم وصلت کردند ولی بعد ها عشق بی نشون تشکیل شد حالا مامانم فکر میکنه اگر الان کسی بهش نداشته باشم بعد ازدواج پیدا میکنم چه خواب هوایی که برام ندیده بود
اما نه من زیر بار این حرف ها نمیرم خوانم زندگیم با ورود یه دختر هر..ه با ظاهر فرشته به گند کشیده بشه تا کل عمرمو از این ور اون ور جمعش کنم
فالون کن♥️
- ۸۴
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط