رمان عشق لجباز من
صبح پاشدیم صبحونه خوردیم پاشدم برم دنبال بچه ها دوستام امروز از تهران میام واسه تولدم
تنها رفتم فرودگاه
بردیا:سلام خانوم خوشگل😂
انیتا:یادی از ما کردی ما انتظار نداشتیم بیایی دنبالمون😂
ارشام:😂😂
من:هارهار هار هار هار هار هار هار هار هار هار بیایید ببرمتون خونه خودمم برم آرایشگاه برای شب
برسام:اقایی کو؟ نکنه باز گذاشته رفته😂
من:فکر کن اون بره منم اینقدر اوکی باشم
سارا:اره هر وقت اقایی یه کاری براش میکنه میشه دیانای مهربون😐
رفتیم بچه هارو گذاشتم خونه و میخواستم برم ارایشگاه
متین:دیانا بیا بریم برسونمت ارسلان کار داشت
من:بش بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم و متین رسوندم ارایشگاه
ارسلان
رفتم خونه پیش متین
من:بردیش؟
متین:اره داداش
من:مرس
متین:مطمعنی از کارت؟ فکراتو کردی؟ همش به همین سادگی نیس
من:تا حالا برای چیزی اینقدر مصمم نبودم🙄
متین:اوکی😄
دیانا
حدود ۶ ساعت ارایشگاهم طول کشید و بعدش رفتم لباس پوشیدم و برم سالن دیگه😁
ساعت حدود ۹ شب بود رفتم تو تالار مهمونا اومده بودن که البته کم کم بقیه هم اومدن
بردیا منو دید تعجب کرد اومد نزدیکم
من:چیه ادم ندیدی؟
بردیا:فکر میکردم لباسی که میپوشی خیلی باز تر از این باشه
من:ارسلان خوشش نمیاد بدنم تو چشم باشه😅
آنیتا:تو هم که چقدر حرف گوش کنی😂
من:دوست داشتن یعنی وقتی میدونی رو چیزی حساسه یا از کاری بدش میاد حواست هست که ناراحتش نکنی دوست داشتن یعنی همین…💞🙃
آنیتا:خوش به حالت که یکی رو داری مثل کوه پشتته و اینقدر خوشگل روت غیرتیه و دوستت داره🥲😍
من:حالا معلوم نیس عخشم کجاس هنوز نیومده که ساعت هشت و نیم باید میومد الان ۹ و ربعه😂
#اردیا
#رمان_اردیا
#اردیا_همیشگی
#رمان_عاشقانه
#رمان_اکیپ
#رمان
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.