قسمت دهمداشتم به تلاش دکترها و پرستارها نگاه می کردم که
قسمت دهم:داشتم به تلاش دکترها و پرستارها نگاه می کردم که آرمین زود جلوی دکتری که داشت می دوید سمت اتاق رو گرفت و پرسید:آقای دکتر مگه چیزی شده؟ -بهوش اومدن ایشون یه معجره محسوب میشه!چون ظاهرا قبلا هم دوماهی توکمابودن،الان هم حالشون زیاد خوب نبود و ما اصلا امیدی به بهوش اومدنشون نداشتیم!ولی خداروشکر... دکتر دیگه ای صداش زد و اون رفت،آرمین به مامانش و بقیه خبر داد،منم درجا رفتم خونه،نمی خواستم بین جمعشون باشم،برام خیلی سخت بود،ولی تا رسیدم خونه عمه مجبورم کرد که باهم برگردیم بیمارستان...
(آرمان)
یه پسر ۵-۶ساله،داشت تو چهارراه گل می فروخت،همه ماشین ها با بی تفاوتی از کنارش رد می شدن،اونم ناراحت برمی گشت سمت پیاده رو،فقط یه چیز تو ذهنش بود،که چرازندگیم اینجوری شد؟سرش پایین بود،اخم هاش توهم بود،بااینکه بچه بود،ولی معلوم بودخیلی غم داره،غمش از روی نداشتن چیزی مثل ماشین و اسباب بازی نبود،غمش با غم بچه های هم سن خودش خیلی فرق داشت،خیلی...ماشینی با سرعت اومد سمتش،مثل اینکه ترمز بریده بود،پسر تا اومد فرارکنه ماشین زد بهش،بچه پرت شد و محکم خورد به آسفالت...
با حس سردرد شدیدی خواستم چشمام رو باز کنم،ولی نمی شد،انگار لای پلک هام چسب ریخته بودن،چند بار تلاش کردم،ولی هربار بی فایدهبود،ذهنم درگیر خوابم نبود،چون تاحالا از این خواب های آشفته زیاد دیده بودم،ولی نمی دونم چرا؟در تلاش بودم که چشمام رو باز کنم که تا بلاخره بازشون کردم نوری که صاف تو تخم چشمم بود باعث شد دوباره ببندمش...
بلاخره محیطم رو تشخیص دادم،توی بیمارستان بودم،چند تا دکتر و پرستار هم داشتن مرتب وضعیتم رو چک می کردن،دکتری گفت:چه عجب آقا آرمان!ساعت خواب!یک ماه خوابیدی! و با لبخند نگاهم کرد،می شناختمش،دکتر تغریبا مسنی بود،آقای همتی،اون موقعی که توی این بیمارستان کار می کردم و انترن بودم خیلی راهنماییم می کرد،دکتری شوخ ولی درعین حال جدی! باتعجب نگاش کردم و با صدای گرفتم خواستم چیزی بگم که صدای گریه مامان باعث ساکت بمونم،اخم کمرنگی نشست روی پیشونیم،می دونستم همه این کاراش بخاطر اینه که جلوی فامیل نشون بده من پسرمو دوست دارم و...ولی می دونم که پاش بیفته...پوووف...دویید سمتم و محکم بغلم کرد
دوستان لطفا تو این کانال جوین شید ممنون: telegram.me/Roman_Atena
جدیدا هم لایکا کمه هم ممبر اضافه نمیشه اگر هیچکسی جوین نشه دیگه این رمانو نمیزارم
(آرمان)
یه پسر ۵-۶ساله،داشت تو چهارراه گل می فروخت،همه ماشین ها با بی تفاوتی از کنارش رد می شدن،اونم ناراحت برمی گشت سمت پیاده رو،فقط یه چیز تو ذهنش بود،که چرازندگیم اینجوری شد؟سرش پایین بود،اخم هاش توهم بود،بااینکه بچه بود،ولی معلوم بودخیلی غم داره،غمش از روی نداشتن چیزی مثل ماشین و اسباب بازی نبود،غمش با غم بچه های هم سن خودش خیلی فرق داشت،خیلی...ماشینی با سرعت اومد سمتش،مثل اینکه ترمز بریده بود،پسر تا اومد فرارکنه ماشین زد بهش،بچه پرت شد و محکم خورد به آسفالت...
با حس سردرد شدیدی خواستم چشمام رو باز کنم،ولی نمی شد،انگار لای پلک هام چسب ریخته بودن،چند بار تلاش کردم،ولی هربار بی فایدهبود،ذهنم درگیر خوابم نبود،چون تاحالا از این خواب های آشفته زیاد دیده بودم،ولی نمی دونم چرا؟در تلاش بودم که چشمام رو باز کنم که تا بلاخره بازشون کردم نوری که صاف تو تخم چشمم بود باعث شد دوباره ببندمش...
بلاخره محیطم رو تشخیص دادم،توی بیمارستان بودم،چند تا دکتر و پرستار هم داشتن مرتب وضعیتم رو چک می کردن،دکتری گفت:چه عجب آقا آرمان!ساعت خواب!یک ماه خوابیدی! و با لبخند نگاهم کرد،می شناختمش،دکتر تغریبا مسنی بود،آقای همتی،اون موقعی که توی این بیمارستان کار می کردم و انترن بودم خیلی راهنماییم می کرد،دکتری شوخ ولی درعین حال جدی! باتعجب نگاش کردم و با صدای گرفتم خواستم چیزی بگم که صدای گریه مامان باعث ساکت بمونم،اخم کمرنگی نشست روی پیشونیم،می دونستم همه این کاراش بخاطر اینه که جلوی فامیل نشون بده من پسرمو دوست دارم و...ولی می دونم که پاش بیفته...پوووف...دویید سمتم و محکم بغلم کرد
دوستان لطفا تو این کانال جوین شید ممنون: telegram.me/Roman_Atena
جدیدا هم لایکا کمه هم ممبر اضافه نمیشه اگر هیچکسی جوین نشه دیگه این رمانو نمیزارم
- ۳.۰k
- ۱۶ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط