داشتم از این شهر می رفتم

داشتم از این شهر می رفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد
البته
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و
تو صدایم کنی
فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی

رسول یونان
دیدگاه ها (۵)

زمستان بود. جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم. سه یا چهار ر...

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.خارپشتها وخ...

ﻧﯿﻤﻪ شبی تعدادی دوست برای تفریح ﺑﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺳﻮﺍﺭﯼ رفتند.ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳ...

برای زنی سی و چند سالهسی و چند سالگی یک زن را هرکسی نمیفهمد....

سناریوی گریه آور فول(وقتی سالهاست فرار کردی و تو کانادا پیدا...

دلشان میخواهد.چرا .به کسی مربوط نیست ....مربوط هست.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط