هیزم شکن تبر می زد بر تنهی درختدرخت از مرگ و از افتادن نمیترسیدنگرانیاش از این بود کهآن پرندهای که سالها پیش کوچ کرده بودروزی باز گردد و جایی برای استراحت نداشته باشد!