بشناس مرا حکایتی غمگینم

بشناس مرا حکایتی غمگینم
افسانه ی تیره ی شبی سنگینم
تلخم، کدرم، شکسته ام، بیمارم
ای دوست! شناختی مرا؟ من اینم
امروز بجز عشق تو دیگر هوَسم نیست
سوگند خورَم من ، که بجای تو کَسم نیست
امروز منم عاشق بی مونس و بی‌یار
فریاد همی خواهم و فریاد رسَم نیست
در عشق نمی‌دانم درمانِ دلِ خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسَم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا ، جای نفسم نیست
دیدگاه ها (۲)

بی تو من از همه ی خلق خدا دلگیرمبی تو با غربت دنیای خودم درگ...

شدت تنهایی ام را ساز میفهمد فقطراه حل مشکلم اعجاز میفهمد فقط...

در درونِ شهر ڪوراندردها دارم ز بینایی #نیما_یوشیج

گاهی لحظه‌های سکوت پر هیاهو ترین دقایق زندگی هستند ...مملو ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط