Marie: The Eternal Kingdom of Love
همه چیز در عرض چند ثانیه به هم ریخت همه به سرعت این طرف اون طرف می رفتن از ندیمه شنیدم که می گفت پادشاه به همراه نخست وزیر و برادرم تو اقامتگاه پادشاه هستن. به سمت اقامتگاه پادشاه رفتم.
......
عصبی نگاهی بهش انداختم از ترس سرش رو خم کرد
ماری: گفتم درو باز کن
خدمتکار: بانوی من پادشاه خواستن هیچ کس مزاحم جلسشون نشه لطفا.
نگاه دیگه ای بهش کردم که خودش خفه شد
سرم رو کمی به سمت جیهوپ کج کردم جیهوپ متوجه منظورم شد سریع جلو امد و شمشیرش رو از غلاف بیرن کشید و اون درست روی شاهرگ خدمتکار گذاشت همه از ترس جونشون کنار رفتن؛ درو باز کردم و وارد اتاق شدم همه با صدای باز شدن در نگاهشون رو به من دادن از همین جا هم میشه جو سنگینی که تو اتاق حکم فرما بود رو احساس کرد. دامنم رو تو دستم فشردم و با قدم های محکم وارد اتاق شدم جیهوپ هم پشت سرم امد و در رو بست. تهیونگ پشت میز نشسته بود جین هم پشت سرش ایستاده بود، یونگی درست بین نخست وزیر و پادشاه ایستاده بود.
جلوتر رفتم تا خواستم حرفی بزنم تهیونگ این اجازه رو بهم نداد،
تهیونگ:به اقامتگاه برگرد ملکه این موضوع به شما ربطی نداره
دوباره خواستم حرفی بزنم اما بازم نزاشت اینبار با عصبانیت گفت
تهیونگ: گفتم از اینجا برو مگه نمیشنوی.
عوضی با خودش چه فکری کرده که سر من داد میزنه دوباره خواست حرفی بزنه که اینبار من اجازه ندادم و با صدای بلند و عصبانیت گفتم
ماری: همه برین بیرون .
همه شوکه بهم نگاه کردن اینبار بلند تر گفتم
ماری: برین بیرون حالا.
همه سریع تعظیم کردن و از اتاق بیرون رفتن شوکه نگاهی بهم انداخت
ماری: هرچی می خوام باهاتون راه بیام خودتون نمی زارید
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.