باسکوتتعقل وهوشم برده ایرحمی به این دیوانه کن

باسکوتت؛عقل وهوشم برده ای؛رحمی به این دیوانه کن

با بهشتِ دیدگانت؛ برزخِ چَشمِ مرا؛ کاشانه کن

مرغِ دل پر میزند تا آسِمانِ سرزمینِ عشقِ تو

کوچ کن بر پشتِ بامِ قلبِ من ؛در آسِمانم لانه کن

قامتِ دیوارِ حسرت ؛روبروی آرزو؛ قد می کشد

با شرابِ نابِ آغوشت؛دلم را؛ تا سحر مستانه کن

کرد عصیان سیلِ اشکم؛صخره یِ طاقت؛زِ بیتابی شکست

روحِ پاکت را برایِ ؛جِسمِ از غم خسته ی من ؛شانه کن

هیچ کس چون من نمیبافد تورا بر تاروپودش؛مَردِ من

دست هایم را برای؛ بذرِ انگشتانِ خود؛پیمانه کن

با وجودت؛بی بهانه هر نفس ؛ نوشِ دلِ جان میشود

قصه ی محبوب خود فریاد زن در کوچه ها؛افسانه کن
دیدگاه ها (۳)

ﺑﺒﺎﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ....ﻣﺜﺎﻝ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﯽ ﺭﻧﮕﻢﺑﺒﺎﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ.....

ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻧﻤﻲ ﺑﺎﺯﻡ ؛ﺣﺘﺎ ﺍﮔﻪ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺑﻠﺮﺯﻥ ،ﺍﮔﻪ ﭼﺸﺎﻡ ﺗﺎﺭ ﺑﺒﻴﻨﻦ ،...

ﻧﻔﺴﺶ ﻣﺜﻞ ﻧﻔﺴﻬﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﻝ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ؟ﯾﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﭘﺮ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط