خاله بازی
خاله بازی
فرقی نمی کرد کجای خانه باشد گوشه هال یا اتاق ، حیاط پشتی، زیر سایه درختان باغ، یا هر جای دیگر از خانه، فقط چند متر کافی بود برای ساختن دنیایمان تا پشتی ها و بالشت و ملافه ها را تراز کنیم و خانه ای تشکیل دهیم به بزرگی دلهای کوچکمان برای خاله بازی برای ساعاتی سرگرم شدن دور از دغدغه های بزرگترها و مشکلات روزگار خاطرات مشترک خانه هایی با دختران و پسران قد و نیمقد دنیای ِ دلخوشی و تمرین مهارتهای زندگی در این خانه های خیالی تا زن و شوهر شویم و خاله و دایی و عمه ، خواستگاری کنیم و عروس بیاوریم و مثل مادرشوهرهای قدیمی مقتدرانه غُرغُر کنیم و به عروس نورسیده سخت بگیریم آشپزی کنیم و مهمانی راه بنداریم گاهی هم مطب میشد و آمپول بازی یا کلاس درس و بعد هم دعوا بود سر اینکه کی دکتر بشه کی مریض یا معلم و مبصر و خلاصه تمرین ِ مشق زندگی بود و عاشقی در روزهایی که عشقبازی با دختر همسایه پاکترین تلاقی احساسات ِ منظومه زندگی ما بود مثل عشق به پدر، به مادر و به زندگی ، روزهایی که همه چیز به چشمانمان زیبا بود اسباب بازی ها، عروسک ها خانه ها، حیاط ها، باغچه ها بالش ها، چادر گل گلی مادر وحتی گلهای قالی، هرکدام بخشی ازجهان کوچکمان بودند
راستش آنروزا دخترها را از سر همین بازی ها بلند میکردن و میفرستادند خانه شوهر برای زندگی هایی که یک عمر دوام میاورد ...و ما پسرکان و دخترکانی بودیم که فکر میکردیم تا چهل پنجاه سالگی قرنها فاصله مانده... اما زمان گذشت و سریعتر از آنچه فکر می کردیم رسیدیم به سالهای دور از ذهن کودکی مان ... و حالا ماییم و طعم گس خاطرات شیرین روزهایی که دیگر در هیچ خانه ای جانمی گیرد دلهایمان برای مهرورزی سنگین شده و حوصله مان آنقدر سر رفته که دلمان میخواهد برگردیم و برای همیشه خودمان را در گوشه ای از همان خانه های پشتی و بالشتی جا دهیم
فرقی نمی کرد کجای خانه باشد گوشه هال یا اتاق ، حیاط پشتی، زیر سایه درختان باغ، یا هر جای دیگر از خانه، فقط چند متر کافی بود برای ساختن دنیایمان تا پشتی ها و بالشت و ملافه ها را تراز کنیم و خانه ای تشکیل دهیم به بزرگی دلهای کوچکمان برای خاله بازی برای ساعاتی سرگرم شدن دور از دغدغه های بزرگترها و مشکلات روزگار خاطرات مشترک خانه هایی با دختران و پسران قد و نیمقد دنیای ِ دلخوشی و تمرین مهارتهای زندگی در این خانه های خیالی تا زن و شوهر شویم و خاله و دایی و عمه ، خواستگاری کنیم و عروس بیاوریم و مثل مادرشوهرهای قدیمی مقتدرانه غُرغُر کنیم و به عروس نورسیده سخت بگیریم آشپزی کنیم و مهمانی راه بنداریم گاهی هم مطب میشد و آمپول بازی یا کلاس درس و بعد هم دعوا بود سر اینکه کی دکتر بشه کی مریض یا معلم و مبصر و خلاصه تمرین ِ مشق زندگی بود و عاشقی در روزهایی که عشقبازی با دختر همسایه پاکترین تلاقی احساسات ِ منظومه زندگی ما بود مثل عشق به پدر، به مادر و به زندگی ، روزهایی که همه چیز به چشمانمان زیبا بود اسباب بازی ها، عروسک ها خانه ها، حیاط ها، باغچه ها بالش ها، چادر گل گلی مادر وحتی گلهای قالی، هرکدام بخشی ازجهان کوچکمان بودند
راستش آنروزا دخترها را از سر همین بازی ها بلند میکردن و میفرستادند خانه شوهر برای زندگی هایی که یک عمر دوام میاورد ...و ما پسرکان و دخترکانی بودیم که فکر میکردیم تا چهل پنجاه سالگی قرنها فاصله مانده... اما زمان گذشت و سریعتر از آنچه فکر می کردیم رسیدیم به سالهای دور از ذهن کودکی مان ... و حالا ماییم و طعم گس خاطرات شیرین روزهایی که دیگر در هیچ خانه ای جانمی گیرد دلهایمان برای مهرورزی سنگین شده و حوصله مان آنقدر سر رفته که دلمان میخواهد برگردیم و برای همیشه خودمان را در گوشه ای از همان خانه های پشتی و بالشتی جا دهیم
۳.۶k
۱۷ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.