پارت پنج.

بعد از گذشت حدودا بیست دقیقه،نیم ساعت نگاهی به اهورا که اون هم مثل من خیس عرق شده بود انداختم.

_اینجوری نمیتونیم بریم بار،اول تو برو دوش بگیر بعد من‌ میرم.

هیچی نگفت،فقط سر تکون داد و رفت.

_برات لباس و حوله میزارم پشت در.

هوم کوتاهی گفت و از اتاق خارج شد.

پرش زمانی:سه ساعت بعد.

همیشه شب‌های بار با شور و هیجان خاصی شروع می‌شد. وقتی وارد می‌شدیم، تمام دنیا برای چند ساعت می‌ایستاد و فقط موسیقی بود که باقی می‌موند.

اهورا گیتارش رو به دوش می‌زد و من آماده بودم که صدام پر از احساسات تلخ و شیرین بشه. این کار، برای هر دوی ما یک نوع فرار از همه‌چیز بود؛ از مبارزات، از دردها، از ترس‌ها. تنها چیزی که اهمیت داشت، لحظه‌ای بود که صحنه رو پر می‌کردیم و دل‌های مردم رو می‌گرفتیم. اما اون شب، حتی صدای گیتار هم نمی‌تونست تمام نگرانی‌هایی که توی دل من بود رو بپوشونه.

روی صحنه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. همیشه وقتی شروع می‌کنم به خواندن، همه چیز فراموش می‌شه، از مبارزات و درگیری‌ها گرفته تا هرچیزی که باعث میشه دلم پر از اضطراب بشه. گاهی فکر می‌کنم شاید موسیقی تنها چیزی باشه که منو از این دنیا و همه ترس‌هام نجات می‌ده.

اهورا شروع کرد به نواختن، انگشت‌هاش روی سیم‌ها می‌رقصید و صداش به دل شب نفوذ می‌کرد. من هم به صدای گیتارش جواب می‌دادم. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه چشمم به مردی خورد که وارد بار شد.
دیدگاه ها (۱۹)

پارت چهار.

پارت سه.

پروفسور چئون توی بوکلت برنامه کنسرت "Shining MIND " یونگی رو...

پارت دو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط