« تقاص عشق »
پارت ۸۱
ات رویه مبل نشسته بود و داشت با مادرش حرف میزد
یونگی از پله آمد پایین و کناره و روبه روی ات رویه مبل نشست ات روبه یونگی کرد
ات : صبحانه میخوری
م/ت: لنگه ظهره الان باید ناهار بخوره
ات : اشکالی نداره هیونگم میتونه تا عصر هم بخوابه
یونگی : همینه یه پشتیبان دارم
ات خنده ای کرد و گفت
ات : دیونه
م/ت: ات امروزم که نمیری مهدکودک چیکار میکنی
ات : آره حوصلمم سر میره
یونگی : پس امروز الافی
ات موهاشو پشته گوشش انداخت و گفت
ات : هی هی الاف خودتی من شاغلم
یونگی ادایه ات رو در آورد و مثله اینکه موهاشو پشته گوشش انداخت با ادا درآوردن گفت
یونگی : من.. شاغلم
ات کوسنی که کنارش بود رو برداشت و پرت کرد سمته یونگی کوسن خورد به یونگی ات خنده ای بلندی کرد و گفت
ات : دفعه بعد سفت تر میزنم
یونگی : مادر این دختره پرو تو ببین
آقای مین که از پله ها می اومد پایین بهشون گفت
پ/ت : بچه شدین
یونگی همون کوسن رو برداشت و همینکه سمته ات نشونه گرفت و همینکه انداخت سمته ات پ/ت از جلوی ات رد میشد کوسن خورد به اون
یونگی و ات شوکه به آقای مین نگاه میکردن و منتظر واکنش آقای مین بودن اون رفت کناره یونگی نشست و خنده ای کرد که این باعث شد ات و یونگی هم بخندن
پ/ت : مثله موش و گربه به جون هم میافتین
یونگی نزدیک پدرش شد و سرشو رویه شونه پدرش گذاشت ات با اخم گفت
ات : منو یادتون رفت
ات از رویه مبل بلند شد و رفت سمته پدرش و اون طرف اش نشست و پدرشو بغل کرد یونگی همانطوری که سرشو رویه شونه پدرش گذاشته بود با دستش سره ات رو هول داد اما ات دوباره سرشو گذاشت رویه شونه پدرش
ات : کور خوندی
یونگی : حسود الاف
ات : هر دو باهم الاف هستیم
همه خنده ای کردن به این حرف ات بازم تو عمارت مین خنده های همه میپیچیدند عمارتی که هیچوقت ناراحتی یا غم در این دیده نشده آیا روزی این عمارت سیاه و تاریک میشه یا نه ؟؟؟
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.