✔ رمان عاشقانه از سوریه تا منا❣
✔ #رمان_عاشقانه_از_سوریه_تا_منا❣
#قسمت_ببست_و_یکم
روزهای تنهایی و زجرآورم سپری می شد. حفظ ظاهر را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم.😔 جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آوردم. زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز را آنجا بودم و سریع بر می گشتم. می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم.💔 موبایلم همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت. شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت که اینقدر آرامم می کرد.🙄 تسبیح که همراه شبانه روزم شده بود. نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که سرگرم باشم. شمارش معکوس دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت.😕 من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم. یک هفته از خانه بیرون نرفتم. حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم.😱
یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد و گفت باید شام را با آنها باشم. اصلا دلم نمی خواست از خانه جُم بخورم. اینقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم. پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم.😐 منتظر تماس صالح بودم. از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن. ناامید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر و گرفته روی مبل نشستم 😔 و زهرا بانو گفت:
ــ یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟!
آهی کشیدم و گفتم:
ــ منتظر تماس صالح بودم.😔
دسته گل نرگس از پشت مبل توی صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد:😳
ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش بدم.😒 😜 😅
جیغ کشیدم. آنقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد. از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. خدایا چه حالی داشتم؟!😍 😭 😫 😕 😭 نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی.
در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم. در را بستم و او را به آغوش کشیدم.😍 باورم نمی شد صالح کنار من بود. اشک می ریختم و خدا را شکر می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود🙈
ــ آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیز دلم... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین😍
توان هیچ حرفی نداشتم. سجاده را پهن کردم و صالح را کنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکعت نماز شکر خواندم... باز هم مرا غافلگیر کرده بود.❤ ️
ادامه دارد...
✍ نویسنده : #خانم_طاهره_ترابی
#داستان #رمان_عاشقانه #داستان_مذهبی #رمان_مذهبی
#ازدواج #منا #سوریه #ازدواج #اصلاح_سبک_زندگی
#هر_روز_یک_قسمت_از_داستان #تمدن_نوین
#قسمت_ببست_و_یکم
روزهای تنهایی و زجرآورم سپری می شد. حفظ ظاهر را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم.😔 جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آوردم. زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز را آنجا بودم و سریع بر می گشتم. می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم.💔 موبایلم همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت. شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت که اینقدر آرامم می کرد.🙄 تسبیح که همراه شبانه روزم شده بود. نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که سرگرم باشم. شمارش معکوس دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت.😕 من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم. یک هفته از خانه بیرون نرفتم. حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم.😱
یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد و گفت باید شام را با آنها باشم. اصلا دلم نمی خواست از خانه جُم بخورم. اینقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم. پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم.😐 منتظر تماس صالح بودم. از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن. ناامید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر و گرفته روی مبل نشستم 😔 و زهرا بانو گفت:
ــ یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟!
آهی کشیدم و گفتم:
ــ منتظر تماس صالح بودم.😔
دسته گل نرگس از پشت مبل توی صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد:😳
ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش بدم.😒 😜 😅
جیغ کشیدم. آنقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد. از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. خدایا چه حالی داشتم؟!😍 😭 😫 😕 😭 نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی.
در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم. در را بستم و او را به آغوش کشیدم.😍 باورم نمی شد صالح کنار من بود. اشک می ریختم و خدا را شکر می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود🙈
ــ آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیز دلم... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین😍
توان هیچ حرفی نداشتم. سجاده را پهن کردم و صالح را کنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکعت نماز شکر خواندم... باز هم مرا غافلگیر کرده بود.❤ ️
ادامه دارد...
✍ نویسنده : #خانم_طاهره_ترابی
#داستان #رمان_عاشقانه #داستان_مذهبی #رمان_مذهبی
#ازدواج #منا #سوریه #ازدواج #اصلاح_سبک_زندگی
#هر_روز_یک_قسمت_از_داستان #تمدن_نوین
۶.۹k
۲۵ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.