دیشب داشتم به حسرتهای زمان بچگیم فکر میکردم
دیشب داشتم به حسرتهای زمان بچگیم فکر میکردم...
به دوچرخه ای ک عاشقش بودم و پنج سال تمام فقط از پشت ویترین مغازه دیدش زدم...به اتاق و تخت اختصاصی که هیچ وقت نداشتم...
به معلمی ک همیشه به همکلاسی ای جایزه میداد که نمره اش کمتر از من بود...به همکلاسی ای ک بابای پولدارش اونو صبح زود با ماشینش به مدرسه میرسوند...
به مسافرتهایی ک بعضی دوستام تابستون و عید میرفتن...
به ماشین کنترلی ای ک هیچ وقت نداشتم...
به ساعت مارکداری ک بعضی ها ب مچ دستشون میبستن...
به کفش مارکداری ک هیچ وقت نپوشیدمش...به بوی ادکلن تلخی ک ساعتها میموند...
به دفترنقاشی های قشنگی ک هیچ وقت نداشتمشون...
خوب ک فکر میکنم...
میبینم ک الان من هم دوچرخه دارم هم اتاق و تخت اختصاصی دارم هم حدافل سالی ی بار میریم مسافرت هم ی عالمه دفترنقاشی های قشنگ دارم هم ادکلن تلخ میزنم هم گاهی وقتها کفش مارکدار مبپوشم...
اما میدونی...
بعضی چیزها اگ از زمانشون بگذرن دیگ هیچ لذتی واست ندارن...
دیگ هیچ خوشحالت نمیکنند...
به دوچرخه ای ک عاشقش بودم و پنج سال تمام فقط از پشت ویترین مغازه دیدش زدم...به اتاق و تخت اختصاصی که هیچ وقت نداشتم...
به معلمی ک همیشه به همکلاسی ای جایزه میداد که نمره اش کمتر از من بود...به همکلاسی ای ک بابای پولدارش اونو صبح زود با ماشینش به مدرسه میرسوند...
به مسافرتهایی ک بعضی دوستام تابستون و عید میرفتن...
به ماشین کنترلی ای ک هیچ وقت نداشتم...
به ساعت مارکداری ک بعضی ها ب مچ دستشون میبستن...
به کفش مارکداری ک هیچ وقت نپوشیدمش...به بوی ادکلن تلخی ک ساعتها میموند...
به دفترنقاشی های قشنگی ک هیچ وقت نداشتمشون...
خوب ک فکر میکنم...
میبینم ک الان من هم دوچرخه دارم هم اتاق و تخت اختصاصی دارم هم حدافل سالی ی بار میریم مسافرت هم ی عالمه دفترنقاشی های قشنگ دارم هم ادکلن تلخ میزنم هم گاهی وقتها کفش مارکدار مبپوشم...
اما میدونی...
بعضی چیزها اگ از زمانشون بگذرن دیگ هیچ لذتی واست ندارن...
دیگ هیچ خوشحالت نمیکنند...
- ۱.۱k
- ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط