{سناریوی شماره ۲}
||پارت سوم||
نام سناریوی:
《دلم برات تنگ میشه》
* میدوریا *
ساعت چنده من کجام؟
[ مرور همه چیز]
کی منو آورد بیمارستان؟ خواستم پاشم که به یه صحنه عجیب بر خوردم !
کا...کاچان بود روی پاهام سرش رو گزاشته بود و خوابیده بود!!؟؟
در شگفت بودم اون اینجا پیش من اوننننن ؟ خواستم دست بکشم تو مو هاش که جای چاقو درد گرفته بر گشتم به حالت قبلیم ساعت ۹ بود بعد چند دقیقه دو باره نشستم ولی پاها مو تکون ندادم که بیدار نشه خیلی وقت بود که بهش اینقدر نزدیک نبودم توی همین فکر ها بودم...
*باکوگو *
عههه کیه خوابم برد ؟ چشامو یکم باز دیدم میدوریا بیداره
مثل همیشه توی فکر فرو رفته بود
آروم از سر پاهاش بلند شدم اینقدر تو فکر فرو رفته بود که متوجه نشد
یه دفهای روشو برگردون به من قبل از اینکه بخواد چیزی بگه محکم بغلش کرد هیچی نمیفهمیدم فقط دوست داشتم گریه کنم اشکام نمیتونم جلوشو بگیرم
سرم ورداشتم بهش گفتم نفله میدونی چقدر از دستت عصبانیم
اون هيچی نگفت فقط آروم گریه میکرد
دیدم داره گریه میکنه
گفتم " ایزوکو ببخشید تقسیر...تقسیر منه که تو این خوری شدی... ببخشید
بعد گریش شدید تر شد
محکم تر بقلش کردم و
بهش گفتم "ببخشید...
دیدم دیگه هيچی نگفت نگران شدم از بغلم درش اوردم دیدم خوابیده دلم نیومد بیدارش کنم آروم درازش کردم و پیشونیشو بوسیدم (دکتر اومد تو )
دکتر : یه دقیقه بیا اینجا
رفتم ببینم چیکارم داره
دکتر :, متاسفانه یه سم تو خنجر بوده آروم باش سم قوی نبوده خودشم دیشب آمده اینجا
دکتر : خیلی رنگ روش پریده بود حالشم خیلی بد بود و خون بالا میآورد. و این سم بدترش کرده
دکتره "بعدش هم بخاطر سم زخمش چرک کرده و باید ۴ روز بمونه
باگوکو " حالش...خوب میشه؟ ؟
دکتر " البته فقط باید استراحت کنه
خیام راحت شد
ولی حالا دردسر دارم تا به اونا بگم منظور مامان و مامان میدوریا
آها فهمیدم چیکار کنم
ادامه دارد
الان میگزارم
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.