مادرم آرزوش این بود که روز اول تحصیل منو تا دم مدرسه ببره
مادرم آرزوش این بود که روز اول تحصیل منو تا دم مدرسه ببره.
لاکردار سرطان که میدونی چطوریه؟ اول از همه آرزوهات رو نابود میکنه بعد خودت رو.
روز اول انقد حالش بد شد که رفت زیر اکسیژن، با چشمانی پر اشک از زیر ماسک اکسیژن بی صدا بدرقم کرد.
مادره دیگه، دلشو نداشت بچش تنهایی بره.
خونهای هم که مادرش مریض باشه مثل منطقه زلزله زده شدست، هر کس هنر کنه به کار خودش میرسه، منم حتی کسی نبود برای مدرسه لقمه برام آماده کنه، چند باری سر کلاس از شدت ضعف و افت تا مرز بیهوشی رفته بودم و دیگه کم کم همه فکر کرده بودن جسمم عیب و ایرادی داره، کسی نمیدونست عیب کار کجاست.
اولین روز معلم که رسید همه چشم و هم چشمی بهترین کادو ها رو آورده بودن، یکی از یکی قشنگتر.
منم که کسی نبود بهم بگه قضیه چیه و با بهت و خجالت فقط نظاره گر کادو ها بودم.
سنی نداشتم ولی معنی شرم رو اونجا فهمیدم، وقتی که بین بچها من دسته خالی تر از همه بودم.
قافیه رو نباختم، اون موقع نقاشیم خوب بود، شروع کردم با مداد سیاه روی کاغذ خط دار نقاشی کشیدم.
معلمم توی باغ
توی بهشت
توی جشن و...
بدون رنگ
آخر همه با خجالت یه مشت برگه مچاله سیاه شده رو ریختم روی میزش.
با تامل نگاه میکرد و با دقت خطوط رو بررسی میکرد...
منتظر بودم همش رو بریزه سطل اشغال ولی بعد به سکوت معناداری گفت: بچه ها این نقاشی ها ارزشمندترین کادویی بود که تا حالا گرفته.
موقع گفتن صداش میلرزید...
خانم رجبی اون روز نشون داد مسلک آدمهای بزرگ و اصیل چطوریه.
رجبی فهمیده بود کار با عشق از کار با زرق و برق ارزشمند تره.
قضیه رو به مامانم که گفتم قول داد سال بعد جبران کنه و سنگ تموم بذاره.
خرداد همون سال رفت و عمرش قد نداد.
مادرم رفت، رجبی میره، من میرم و همه رفتنی هستیم، اون چیزی که ماندگارهکار رجبی و امثال رجبی ها هستش.
خیلی حواستون به زمین خورده ها باشه، عاقبت دعای اونا زودتر از همه میگیره
✍کاتسوموتو
لاکردار سرطان که میدونی چطوریه؟ اول از همه آرزوهات رو نابود میکنه بعد خودت رو.
روز اول انقد حالش بد شد که رفت زیر اکسیژن، با چشمانی پر اشک از زیر ماسک اکسیژن بی صدا بدرقم کرد.
مادره دیگه، دلشو نداشت بچش تنهایی بره.
خونهای هم که مادرش مریض باشه مثل منطقه زلزله زده شدست، هر کس هنر کنه به کار خودش میرسه، منم حتی کسی نبود برای مدرسه لقمه برام آماده کنه، چند باری سر کلاس از شدت ضعف و افت تا مرز بیهوشی رفته بودم و دیگه کم کم همه فکر کرده بودن جسمم عیب و ایرادی داره، کسی نمیدونست عیب کار کجاست.
اولین روز معلم که رسید همه چشم و هم چشمی بهترین کادو ها رو آورده بودن، یکی از یکی قشنگتر.
منم که کسی نبود بهم بگه قضیه چیه و با بهت و خجالت فقط نظاره گر کادو ها بودم.
سنی نداشتم ولی معنی شرم رو اونجا فهمیدم، وقتی که بین بچها من دسته خالی تر از همه بودم.
قافیه رو نباختم، اون موقع نقاشیم خوب بود، شروع کردم با مداد سیاه روی کاغذ خط دار نقاشی کشیدم.
معلمم توی باغ
توی بهشت
توی جشن و...
بدون رنگ
آخر همه با خجالت یه مشت برگه مچاله سیاه شده رو ریختم روی میزش.
با تامل نگاه میکرد و با دقت خطوط رو بررسی میکرد...
منتظر بودم همش رو بریزه سطل اشغال ولی بعد به سکوت معناداری گفت: بچه ها این نقاشی ها ارزشمندترین کادویی بود که تا حالا گرفته.
موقع گفتن صداش میلرزید...
خانم رجبی اون روز نشون داد مسلک آدمهای بزرگ و اصیل چطوریه.
رجبی فهمیده بود کار با عشق از کار با زرق و برق ارزشمند تره.
قضیه رو به مامانم که گفتم قول داد سال بعد جبران کنه و سنگ تموم بذاره.
خرداد همون سال رفت و عمرش قد نداد.
مادرم رفت، رجبی میره، من میرم و همه رفتنی هستیم، اون چیزی که ماندگارهکار رجبی و امثال رجبی ها هستش.
خیلی حواستون به زمین خورده ها باشه، عاقبت دعای اونا زودتر از همه میگیره
✍کاتسوموتو
۵.۲k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.