کاش ممنوعه نبودی! تا پنجره را میگشودم و عطر نفسهایت را قطره قطره در رگهایم چنان تزریق میکردم که حافظهی کبود تنم اسارت آغوشت را به فراموشی میسپرد…!
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.