پارت یک لحظههایپنهان
پارت یک: "#لحظه_های_پنهان
اریسا همیشه به شبها وابسته بود. شبها که هیچی نمیگفت، فقط در سکوت خودش غرق میشد. شبها هیچ چیزی نمیتوانست مانع از خلق ایدهها و داستانهایش شود. و شب، برای او همیشه تداعیکنندهی آزادی بود، زمانی که میتوانست خودش باشد.
اما امشب متفاوت بود.
گالری هنری «دِ نوو»، مرکز ملاقات مخفیانهی نویسندگان و هنرمندان ناشناس، در دل شهر سئول میزبان شب خاصی بود. از پشت پردههای ضخیم، نور کمی بیرون میزد، کمرنگ و مرموز. اریسا، با یک دامن مشکی بلند و تاپ شیک سفید، در لابی ایستاده بود. دستهایش میلرزید، ولی از روی احساسات درونیاش، به آرامی و با تمرکز، به سمت اتاق خصوصی گالری میرفت. قرار بود امشب برای اولین بار با جیمین دیدار کند، کسی که آنطور که گفته میشد، نه فقط بازیگر بود، بلکه انسان مرموز و در عین حال جذاب بود.
درست در زمانی که به در نزدیک میشد، صدای در باز شد. او به آرامی به درون اتاق قدم گذاشت.
اولین چیزی که حس کرد، دمای هوا بود. بلافاصله چشمهایش با مردی مواجه شدند که تنها بخشی از صورتش در نور کمرنگ دیده میشد. موهای تیره و کمی شلخته، خط فک برجسته و نگاههای تیز و نافذ. قلبش به طرز دیوانهواری تندتر زد.
جیمین بود.
او همچنان به آرامی لبخند زد و گامی به جلو برداشت، انگار هیچ چیزی نمیتوانست مانع از این دیدار بشود. در این لحظه، نه صدا بود، نه کلام. فقط نگاهها، دستهای کشیده و به هم فشرده شدهی هر دو نفر… و سکوتی سنگین که فقط جرقههای دلهرهآرش را به صدا در میآورد.
اریسا به سختی نفس کشید.
"تو… تو همونی که باید باشی."
جیمین، با لبخند رندانهای که لبانش را به آرامی لمس کرد، جلوتر آمد.
"فقط شبهاست که رازها آشکار میشوند."
چشمان اریسا در یک لحظه به شدت گشاد شد.
"چه معنایی داره؟"
در حالی که قدم به قدم به او نزدیک میشد، جیمین به آرامی انگشتش را به زیر چانهی اریسا گذاشت، به نحوی که او را مجبور به بالا نگاه کردن کرد.
"معنیش اینه که ما باید شب را از دست ندهیم."
و سپس، نگاهش به لبهای او افتاد.
.
.
🔥✨ حمایت هاتونو میبینم و خیلی ممنونم که با من همراه هستید! اگه خوشتون اومد پارت بعدی رو هم میذارم.🤍💫
اریسا همیشه به شبها وابسته بود. شبها که هیچی نمیگفت، فقط در سکوت خودش غرق میشد. شبها هیچ چیزی نمیتوانست مانع از خلق ایدهها و داستانهایش شود. و شب، برای او همیشه تداعیکنندهی آزادی بود، زمانی که میتوانست خودش باشد.
اما امشب متفاوت بود.
گالری هنری «دِ نوو»، مرکز ملاقات مخفیانهی نویسندگان و هنرمندان ناشناس، در دل شهر سئول میزبان شب خاصی بود. از پشت پردههای ضخیم، نور کمی بیرون میزد، کمرنگ و مرموز. اریسا، با یک دامن مشکی بلند و تاپ شیک سفید، در لابی ایستاده بود. دستهایش میلرزید، ولی از روی احساسات درونیاش، به آرامی و با تمرکز، به سمت اتاق خصوصی گالری میرفت. قرار بود امشب برای اولین بار با جیمین دیدار کند، کسی که آنطور که گفته میشد، نه فقط بازیگر بود، بلکه انسان مرموز و در عین حال جذاب بود.
درست در زمانی که به در نزدیک میشد، صدای در باز شد. او به آرامی به درون اتاق قدم گذاشت.
اولین چیزی که حس کرد، دمای هوا بود. بلافاصله چشمهایش با مردی مواجه شدند که تنها بخشی از صورتش در نور کمرنگ دیده میشد. موهای تیره و کمی شلخته، خط فک برجسته و نگاههای تیز و نافذ. قلبش به طرز دیوانهواری تندتر زد.
جیمین بود.
او همچنان به آرامی لبخند زد و گامی به جلو برداشت، انگار هیچ چیزی نمیتوانست مانع از این دیدار بشود. در این لحظه، نه صدا بود، نه کلام. فقط نگاهها، دستهای کشیده و به هم فشرده شدهی هر دو نفر… و سکوتی سنگین که فقط جرقههای دلهرهآرش را به صدا در میآورد.
اریسا به سختی نفس کشید.
"تو… تو همونی که باید باشی."
جیمین، با لبخند رندانهای که لبانش را به آرامی لمس کرد، جلوتر آمد.
"فقط شبهاست که رازها آشکار میشوند."
چشمان اریسا در یک لحظه به شدت گشاد شد.
"چه معنایی داره؟"
در حالی که قدم به قدم به او نزدیک میشد، جیمین به آرامی انگشتش را به زیر چانهی اریسا گذاشت، به نحوی که او را مجبور به بالا نگاه کردن کرد.
"معنیش اینه که ما باید شب را از دست ندهیم."
و سپس، نگاهش به لبهای او افتاد.
.
.
🔥✨ حمایت هاتونو میبینم و خیلی ممنونم که با من همراه هستید! اگه خوشتون اومد پارت بعدی رو هم میذارم.🤍💫
- ۲.۵k
- ۲۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط