با اون لباسِ دنبـاله دارِ سفیـد،
با اون لباسِ دنبـاله دارِ سفیـد،
دستش چفتِ دستاش بودُ
کِشـون کِشـون
می دوئید!
بارون می بارید. . .
لا به لایِ اون همه درخت هایِ سر به فلک کشیده،
انگاری گُم شده بود!
میچرخیدُ
میخندیدُ،
داد زد میزدُ
می گفت؛
باورت می شه؟!
داره بارون میـاد!
غرق شده بود تو نگاشُ
زیر لب زمزمه میکرد؛
آره
بارون میـاد!
آروم کتشُ درآورد،
انداخت رو شونه هایِ ظریفشُ
ادامه داد؛
حتمـاً
آسمون هم دلتنگ یارِ!
درست مثل مَنـی
که
از همین حالا
دلتنگتم. . .
دستش چفتِ دستاش بودُ
کِشـون کِشـون
می دوئید!
بارون می بارید. . .
لا به لایِ اون همه درخت هایِ سر به فلک کشیده،
انگاری گُم شده بود!
میچرخیدُ
میخندیدُ،
داد زد میزدُ
می گفت؛
باورت می شه؟!
داره بارون میـاد!
غرق شده بود تو نگاشُ
زیر لب زمزمه میکرد؛
آره
بارون میـاد!
آروم کتشُ درآورد،
انداخت رو شونه هایِ ظریفشُ
ادامه داد؛
حتمـاً
آسمون هم دلتنگ یارِ!
درست مثل مَنـی
که
از همین حالا
دلتنگتم. . .
۱۲.۶k
۰۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.