دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دل تنگی 😔 در حال
دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دل تنگی 😔 در حالی که اشک هایم 😢 را پاک می کرد گفت :« فرزانه ، دلـم رو لرزوندی ولی ایمـانمو نمی تونی بلرزونی !» تا این جمله را گفت تکانی خوردم ، با خودم گفتم :« چیکار داری میکنی فرزانه؟! 😟 تو که نمی خواستی از زن های نفرین شده روزگار باشی پس چرا حالا داری دل همسرتو می لرزونی؟» نگاهم را به نگاهش دوختم به آرامی دستم را از دستش کشیدم و گفتم : «حمید خیلی سخته، من بدون تو روزم شب نمیشه ولی نمی خوام یاریگر شیطان باشم ، تو رو به امام زمان (عج) میسپارم، دعا میکنم همه عاقبت بخیر بشیم». 😢 🙏 لبخند روی لبهایش نشست😊 ، لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود، کاش می توانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم و تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود ، این حرفها هم حمید را آرام کرد و هم وجود متلاطم مرا به ساحل آرامش رساند ، گفت: « یادت رفته تو #بهترین_روز_زندگیمون برای #شهادتم دعا کردی ؟» 🙏 پرسیدم:« چطور ؟ 😰 روزهایی که پیش تو بودم همه قشنگ بوده ، کدوم روز منظورته؟!» گفت:« یادته سر #سفره_عقد 💑 بهت گفتم دعا کن #آرزوم برآورده بشه، من همونجا از خدا خواستم زودتر #شهید بشم و تو هم از خدا خواستی دعای من هر چی که هست مستجاب بشه ». شبیه کسی بودم که سوار ماشین زمان شده باشد و ذهنم به لحظات عقدمان پر کشید، 😧 روزی که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته بود ، خیلی دیر رسید ولی حالا خیلی زود میخواست برود😥 . باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟ برای نبودنش پیش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و آسمانی شدنش ؟! 😭 😭 🔸 برگی از کتاب «#یادت_باشد❤ ...» به روایت همسر شهید مدافع حرم، #حمید_سیاهکالی_مرادی
۲.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.