پارت پنجم
پارت پنجم
لباسام و پوشیدم و یه شال ابی رنگ رو سرم انداختم و رفتم جلو اینه . یه لحظه از دیدن خودم هنگ کردم وااااااای خیلی خوشگل شدَ....
دینگ دینگ صدای ایفون بود سریع از پله ها رفتم پایین مامان درو باز کرد و خانواده اقای راد تشریف فرما شدند(خخخخخخخ )
خانوم راد منو تو اغوشش گرفت و در گوشم گفت:
خانوم راد _چه خوشگل شدی عروس خانوم.
من_ چشماتون خوشگل میبینه خانوم راد
خانوم راد_خانوم راد چیه ؟؟ بهم بگو مامان .
پانیا _ چشم خانومِ..... با چشم غره مامان حرفمو عوض کردن گفتم :
_چشم مامان جان
بعدشم به ارش خان سلام کردم و اصلا ارشاویر رو ادم حساب نکردم رفتم کنار مامانم نشستم .
قرار بود یکی از دوستای بابا اریا بیاد و من و ارشاویر رو به مدت سه ماه سیغه کنه که واسه خرید لباس و ... راحت باشیم .
با صدای ارش خان به خودم اومدم
ارش خان _نظرت چیه عروس خانوم؟
من_چ چیی؟؟(با لکنت)
ارش خان _میگم نظرتون راجب تایین سکه چیه؟؟
من_ نظرم رو یک سکه اس به خاطر یگانه شاه قلبم اقا ارشاویر(اهوع چه غلطا یگانه شاه قلبم من و چه به این حرفها راستش فکر کردم که من و ارشاویر قراره بعد از دو سه سال از هم جدا بشیم پس چرا مهریه سنگین از شون بگیریم؟؟بخاطر همین گفتم یک سکه )
سرم رو که بالا اوردم متوجه صورت بهت زده ارشاویر شدم حقم داره .
همه ساکت شده بودند تا اینکه مامان جان بلند شد اومد طرفم منم بلند شدم تا به من رسید بغلم کرد و گفت :
مامان جان _ قربون عروس گلم برم من
من _ خدانکنه مامان جان .
ساعت طرفهای ده بود که عاقد اومد و سریع یه سیغه به مدت سه ماه بین من و ارشاویر خوند و رفت .
بعد از رفتن عاقد من و ارشاویر رفتیم تو حیاط و من رو تاب نشستم ارشاویر هم کنارم نشست و گفت :
ارشاویر : چرا گفتی یه سکه بنظرت خیلی کم نیست؟؟
من _ ما که قراره بعد از سه چهار سال از هم جداشیم پس چرا مهریه ام سنگین باشه ؟؟
و نگاش کردم تو چشماش تحسین موج میزد ولی هیچی نگفت
من _ امممم میگم ...
ارشاویر _ بگو
_امممممم چی صداتون کنم پیش خانواده هامون ؟؟
اینو گفتم و سرم رو انداختم پایین
ارشاویر _ بگو عشقم و بعدش هر هر خندید
پسره اسکل
_ارشاویر در خواب بیند پنبه دانه . پاشو هل بده
ارشاویر _ تو بیداری میبینیم خانوم
_ خواهیم دید پاشو برو هل بده
ارشاویر _ میبینیم
و بعدش پاشد و رفت هلم داد
و با صدایی که توش خنده موج میزد گفت :
ارشاویر _ از ارتفاع که نمیترسی ؟؟؟
_ منو ترس هه زهی خیال باطل اقا ( خدایشش تو دنیا از هیچی بیشتر از ارتفاع و دعوا نمیترسم بابام گفت به خاطر یه اتفاق که تو بچگی واسم افتاده از ارتفاع میترسم و وقتی میبینم چند نفر دارن دعوا ویکنن نفس تنگی میگیرم و باید قرص بخورم تا نفسم جا بیاد )
تا گفتم نمیترسم ارشاویر محکم هلم داد که تا اسمون رفتم یهو حالت تهوع گرفتم گفتم :
_ارشاویر تو رو خدا تاب رو نگه دار حالت تهوع گرفتم .
ارشاویر _ نمیشه تا اعتراف نکردی که میترسی تاب نگه نمیدارم .
_عمرا
ارشاویر _ باشه خودت خاستی
و محکم هلم داد
_ارشاویر وایسا من .... من .... من میترسم
تا اینو گفتم ارشاویر تاب رو نگه داشت
منم پاشدم و رفتم و به ارشاویر هم که داشت صدام میکرد جواب ندادم ولی وقتی به در ورودی رسیدم وایسادم که بیاند و با هم بریم تو .
بعدشم رفتم کنار مامانم نشستم
مامان جان گفت :
مامان جان_ پانیا جان چرا رنگت پریده ؟؟
_ اممممم ...سرم درد میکنه
مامان جان _ خوب برو تو اتاقت بخواب
_ چشم
و از ارش خان و مامان جان خداحافظی کردم و رفتم تو اتاقم
و به کار ارشاویر بزغاله فکر کردم حس میکردم تحقیرم کرده اگه کارشو تلافی نکردم اسمم پانیا نیست به شرفم قسم .
بالاخره با فکر اینکه چطوری حال ارشاویر رو بگیرم به خواب رفتم
نظرررررررررر یادتون نره
❤❤❤❤❤❤❤ِ
لباسام و پوشیدم و یه شال ابی رنگ رو سرم انداختم و رفتم جلو اینه . یه لحظه از دیدن خودم هنگ کردم وااااااای خیلی خوشگل شدَ....
دینگ دینگ صدای ایفون بود سریع از پله ها رفتم پایین مامان درو باز کرد و خانواده اقای راد تشریف فرما شدند(خخخخخخخ )
خانوم راد منو تو اغوشش گرفت و در گوشم گفت:
خانوم راد _چه خوشگل شدی عروس خانوم.
من_ چشماتون خوشگل میبینه خانوم راد
خانوم راد_خانوم راد چیه ؟؟ بهم بگو مامان .
پانیا _ چشم خانومِ..... با چشم غره مامان حرفمو عوض کردن گفتم :
_چشم مامان جان
بعدشم به ارش خان سلام کردم و اصلا ارشاویر رو ادم حساب نکردم رفتم کنار مامانم نشستم .
قرار بود یکی از دوستای بابا اریا بیاد و من و ارشاویر رو به مدت سه ماه سیغه کنه که واسه خرید لباس و ... راحت باشیم .
با صدای ارش خان به خودم اومدم
ارش خان _نظرت چیه عروس خانوم؟
من_چ چیی؟؟(با لکنت)
ارش خان _میگم نظرتون راجب تایین سکه چیه؟؟
من_ نظرم رو یک سکه اس به خاطر یگانه شاه قلبم اقا ارشاویر(اهوع چه غلطا یگانه شاه قلبم من و چه به این حرفها راستش فکر کردم که من و ارشاویر قراره بعد از دو سه سال از هم جدا بشیم پس چرا مهریه سنگین از شون بگیریم؟؟بخاطر همین گفتم یک سکه )
سرم رو که بالا اوردم متوجه صورت بهت زده ارشاویر شدم حقم داره .
همه ساکت شده بودند تا اینکه مامان جان بلند شد اومد طرفم منم بلند شدم تا به من رسید بغلم کرد و گفت :
مامان جان _ قربون عروس گلم برم من
من _ خدانکنه مامان جان .
ساعت طرفهای ده بود که عاقد اومد و سریع یه سیغه به مدت سه ماه بین من و ارشاویر خوند و رفت .
بعد از رفتن عاقد من و ارشاویر رفتیم تو حیاط و من رو تاب نشستم ارشاویر هم کنارم نشست و گفت :
ارشاویر : چرا گفتی یه سکه بنظرت خیلی کم نیست؟؟
من _ ما که قراره بعد از سه چهار سال از هم جداشیم پس چرا مهریه ام سنگین باشه ؟؟
و نگاش کردم تو چشماش تحسین موج میزد ولی هیچی نگفت
من _ امممم میگم ...
ارشاویر _ بگو
_امممممم چی صداتون کنم پیش خانواده هامون ؟؟
اینو گفتم و سرم رو انداختم پایین
ارشاویر _ بگو عشقم و بعدش هر هر خندید
پسره اسکل
_ارشاویر در خواب بیند پنبه دانه . پاشو هل بده
ارشاویر _ تو بیداری میبینیم خانوم
_ خواهیم دید پاشو برو هل بده
ارشاویر _ میبینیم
و بعدش پاشد و رفت هلم داد
و با صدایی که توش خنده موج میزد گفت :
ارشاویر _ از ارتفاع که نمیترسی ؟؟؟
_ منو ترس هه زهی خیال باطل اقا ( خدایشش تو دنیا از هیچی بیشتر از ارتفاع و دعوا نمیترسم بابام گفت به خاطر یه اتفاق که تو بچگی واسم افتاده از ارتفاع میترسم و وقتی میبینم چند نفر دارن دعوا ویکنن نفس تنگی میگیرم و باید قرص بخورم تا نفسم جا بیاد )
تا گفتم نمیترسم ارشاویر محکم هلم داد که تا اسمون رفتم یهو حالت تهوع گرفتم گفتم :
_ارشاویر تو رو خدا تاب رو نگه دار حالت تهوع گرفتم .
ارشاویر _ نمیشه تا اعتراف نکردی که میترسی تاب نگه نمیدارم .
_عمرا
ارشاویر _ باشه خودت خاستی
و محکم هلم داد
_ارشاویر وایسا من .... من .... من میترسم
تا اینو گفتم ارشاویر تاب رو نگه داشت
منم پاشدم و رفتم و به ارشاویر هم که داشت صدام میکرد جواب ندادم ولی وقتی به در ورودی رسیدم وایسادم که بیاند و با هم بریم تو .
بعدشم رفتم کنار مامانم نشستم
مامان جان گفت :
مامان جان_ پانیا جان چرا رنگت پریده ؟؟
_ اممممم ...سرم درد میکنه
مامان جان _ خوب برو تو اتاقت بخواب
_ چشم
و از ارش خان و مامان جان خداحافظی کردم و رفتم تو اتاقم
و به کار ارشاویر بزغاله فکر کردم حس میکردم تحقیرم کرده اگه کارشو تلافی نکردم اسمم پانیا نیست به شرفم قسم .
بالاخره با فکر اینکه چطوری حال ارشاویر رو بگیرم به خواب رفتم
نظرررررررررر یادتون نره
❤❤❤❤❤❤❤ِ
۹.۸k
۰۹ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.