عصر که میشدخورشید پشت پنجرههای چوبی نیمهباز آخرین نف

عصر که می‌شد،خورشید پشت پنجره‌های چوبی نیمه‌باز، آخرین نفس‌های طلایی‌اش را روی قالی دست‌بافت قدیمی پهن می‌کرد. همان قالی که هر رج و گره‌اش، قصه‌ای از دست‌های پینه‌بسته مادر بزرگ داشت. اتاق قدیمی، بوی ترکیب عطر خاکِ باران‌خورده و چای تازه‌دم می‌داد. استکان‌های کمرباریک، با برق زلالشان روی سینیِ مسی که گوشه‌ای از زندگی را از گذشته به حال آورده بود، کنار هم صف کشیده بودند. صدای قل‌قل قوری گل‌گلی از روی کتری لعابی، مثل نجوای یک دوست قدیمی بود که می‌گفت: «این هم دم شد، بیاید بنشینید.»، روی قالی می‌نشستی، تکیه می‌دادی به بالش‌های رنگ‌پریده‌ای که هنوز هم گرمای محبت مادربزرگ را در خود داشتند. اولین جرعه چای که در گلویت می‌نشست، انگار که سال‌ها خاطرات نهفته باز می‌شدند. هر جرعه، تصویری از کودکی، صدای خنده‌ها، عطر غذاهای ساده، و نگاه‌های مهربان را زنده می‌کرد. چای عصرانه، یک رسم بود. یک آیین ناگفته که بی‌کلام دل‌ها را به هم نزدیک می‌کرد. در اتاق قدیمی، زمان کند می‌شد. چای می‌نوشیدی و گوش می‌دادی به سکوتی که از عمق تاریخِ خانه برخاسته بود. و با خودت می‌گفتی: «زندگی همین لحظه‌هاست... همین قالی که زیر پا گرمه، همین عطر چای، همین صدای قل‌قل قوری، و همین دلِ ساده...
#چِ‌جآنَم 😍
#حس_خوب_فرفری 😍
دیدگاه ها (۹)

اندکی #آرامش بنوشیم...😃#حس_خوب_فرفری 😍

اسکار قشنگ‌ترین‌ توصیف‌ عاشق‌ شدن میرسه به #عباس_معروفی اونج...

دعا می‌کنم با آدمای خوب مواجه بشین، و با آدمای خوب تعامل کنی...

آمین،برایِ دعاهایی که اکنون در اعماقِ قلب شماست...حالِ شبتون...

من به یک خونه قدیمی تعلق دارم..به یک خونه آجر نمای قدیمی با ...

ورق روشن وقت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط