این داستان تولد پادشاههههه

این داستان: تولد پادشاههههه

من: برو بچ آماده این؟

بچه های تنجیکو: بلی

من: اوکیه فقط مراقب باشید از پشت نابود نشید...

همه: وایسا، چی؟!؟

من رفت از پشت سریع چشم های ایزانا رو بستم و بدون اینکه ایزانا بتونه واکنشی نشون بده سریع کشیدمش به سمت یک کافه که از قبل برانامه ریزی کرده بودیم و ایزانا رو نشوندم روی صندلی*

ایزانا: اینجا چه خبره!؟

من: هیچی.... فقط..

من چشمای ایزانا رو باز کردم و همه یوهو برف شادی زدن و کلی کاغذ رنگی اطراف ریخت و یک عالمه تزیین بود و یک کیک که روش نوشته بود «پادشاهِ تنجیکو تولدت مبارک»

من و همه لبخندی بزرگ زدیم و باهم گفت: اوتانجوبی اومدتو گزایماس، ایزانا ساما!

ایزانا کمی شکه شده بود و بعد به آرامی لبخندی نادر زد و زمزمه کرد: اریگاتو مینا سان...

هیچی دیگه همه اکلید بالا اوردن*
دیدگاه ها (۳)

این داستان: اینم از طرف من... ایزانا به آرامی دسته گل زنبق ر...

سیلام~~

این داستان: هر تایپ MBTI چطور پارتنریه.. (پارت 2)

این داستان: هر تایپ MBTI چطور پارتنریه... (پارت 1)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط