این داستان: تولد پادشاههههه
این داستان: تولد پادشاههههه
من: برو بچ آماده این؟
بچه های تنجیکو: بلی
من: اوکیه فقط مراقب باشید از پشت نابود نشید...
همه: وایسا، چی؟!؟
من رفت از پشت سریع چشم های ایزانا رو بستم و بدون اینکه ایزانا بتونه واکنشی نشون بده سریع کشیدمش به سمت یک کافه که از قبل برانامه ریزی کرده بودیم و ایزانا رو نشوندم روی صندلی*
ایزانا: اینجا چه خبره!؟
من: هیچی.... فقط..
من چشمای ایزانا رو باز کردم و همه یوهو برف شادی زدن و کلی کاغذ رنگی اطراف ریخت و یک عالمه تزیین بود و یک کیک که روش نوشته بود «پادشاهِ تنجیکو تولدت مبارک»
من و همه لبخندی بزرگ زدیم و باهم گفت: اوتانجوبی اومدتو گزایماس، ایزانا ساما!
ایزانا کمی شکه شده بود و بعد به آرامی لبخندی نادر زد و زمزمه کرد: اریگاتو مینا سان...
هیچی دیگه همه اکلید بالا اوردن*
من: برو بچ آماده این؟
بچه های تنجیکو: بلی
من: اوکیه فقط مراقب باشید از پشت نابود نشید...
همه: وایسا، چی؟!؟
من رفت از پشت سریع چشم های ایزانا رو بستم و بدون اینکه ایزانا بتونه واکنشی نشون بده سریع کشیدمش به سمت یک کافه که از قبل برانامه ریزی کرده بودیم و ایزانا رو نشوندم روی صندلی*
ایزانا: اینجا چه خبره!؟
من: هیچی.... فقط..
من چشمای ایزانا رو باز کردم و همه یوهو برف شادی زدن و کلی کاغذ رنگی اطراف ریخت و یک عالمه تزیین بود و یک کیک که روش نوشته بود «پادشاهِ تنجیکو تولدت مبارک»
من و همه لبخندی بزرگ زدیم و باهم گفت: اوتانجوبی اومدتو گزایماس، ایزانا ساما!
ایزانا کمی شکه شده بود و بعد به آرامی لبخندی نادر زد و زمزمه کرد: اریگاتو مینا سان...
هیچی دیگه همه اکلید بالا اوردن*
۲.۷k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.